از چهارراهی حاجی نوروز تا شهرک امیدسبز/حاجی نبی، نیروهای امارت را در هر کجایی از این مسیر میشد دید. کماکان کرتیهای ابلق به تن داشتند و اما به جز نما و ژشت نظامی، چهره و ظاهر شان، بیشتر به دزدان صحرایی میماندند که گمان میکردی همان کرتیهای ابلق نظامی را از کسی و یا از جایی دزدیده باشند و یا هم از بازار سیاه به دست آورده باشند. مردم بیش از هر موردی، از آن ترس میداشتند و هرگز دوست نداشتند با آنها روبهرو شوند. اما در این مسیر، هرکه به نظر آنها مشکوک مینمود، از موتر پایین میکردند و مورد بازرسی بدنی، آنهم بسیار بدوی و غیر مدنی قرار میدادند. در این ناحیه و شاید هم در تمام شهر کابل، این وضعیت جریان داشت و عملا شهر چهرهی نظامی به خود گرفته بود. نظامیهایی این وضعیت را مدیریت میکردند که در فرهنگهای مدنی، کسی با چنین ظاهر، پوشش و رفتار، با چنین وضعیتی برخورد نکرده بود.
مسیر چهارراهی حاجی نوروز تا شهرک امید سبز، به خصوص در جایی که این مرکز آموزشی در آنجا قرار داشت، با پای پیاده، یکساعت راه بود. اما من، با پیمودن این مسیر، در چندین روز با پای پیاده، به جای اینکه قویتر شوم، مشکلاتی در عضلههای پاهایم تازه شده بود که اذیتم میکرد و باعث میشد که از سرعت راهرفتنم کاسته شود. این مشکلات خیلی وقتها در زمان انجام ورزشهای سنگین رزمی که انجام داده بودم، در زیر پوست ساقهای هردو پایم پدیدار شده بود که هر قدر فشار زیاد وارد میشد، پندیدگیهای زیر پوستم نیز زیادتر میشد. از همینرو برای ادامهی رفتوآمد باید به فکر چارهای جز پیادهروی میشدم. از چانس من دوچرخهای پیدا شد که صاحب اصلی آن از محصلان دانشگاه بود و در آنزمان به رخصتیهای زمستانی، به زادگاهش رفته بود. با دوچرخه این مسیر را کمتر از نیمساعت میپیمودم. اما در روزهایی که نیروهای امارت در مسیر، تلاشی بدنی داشتند و تلفنهای شخصی مردم را بازرسی میکردند، مسیرم را تغییر داده و به مقصد، دیرتر میرسیدم.
در این مرکز آموزشی، بر علاوهی نوشتن یک مقاله در هر روز، هر روز یکساعت برنامهی تمرین شیوهی درستنویسی با پسر مامایم و برادر کوچکم داشتیم. این برنامه چندین روز طول کشید و کماکان نتیجهی آن رضایتبخش بود. در این برنامه تلاش این بود که شیوههای درستنویسی و چگونگی نوشتن اطلاعیههای آموزشی را به آنان گوشزد کنم، تا در آینده، بدون کدام نگرانی، در صفحههای مجازی تبلیغات کنند. همچنان تلاش داشتم تا از طریق آموزش به آنها، برنامههای انگیزشی و فنهای سخنرانی را نیز راهاندازی کنیم که این برنامهی ما به خاطر سفر من به استان ولایت دایکندی عملی نشد.
همچنان در همین روزها خبر تلاشی خانههای مردم توسط امارت نیز داغ بود. گفته میشد که در سمتهای شمال کابل، طالبان با خشونت با مردم رویه کردهاند. اما تا زمانی که نوبت به غرب کابل رسید، تبلیغات امارت برای درخواست همکاری از مردم در تلاشی خانههای شان نیز عمومیتر شده بود. اما ترس از طالب همچنان وجود داشت. آنانیکه وسایل هنری داشتند، بیش از هر کسی نگران بودند و تلاش داشتند که به هر طریقی آن را تا سپری شدن روز نوبت تلاشی خانههای شان پنهان کنند. اما طالبان با وسایل موسیقی سر سازگاری نداشتند. در هر جایی که پیدا کرده بودند، شکستانده بودند و صاحب آن را به صورت جدی اخطار داده بودند که با عاقبت بدی گرفتار خواهند شد. منکه هیچ وسیلهی هنری نداشتم، از این بابت نگران نبودم. اما ترسم از این بود که اگر داخل تلفن و کمپیوترم را بررسی کنند، ممکن است که به دردسر بیفتم. در آنزمان که همه بیکار شده بودیم، جواز فعالیت تلویزیونی که آن را ثبت کرده بودم، به نام من ثبت شده بود و در خانه موجود بود. ترسم این بود که اگر آن را پیدا کنند، شاید مورد بازجویی جدی قرار بگیرم و از تلویزیون و گذشتهی فعالیت آن بپرسند. اما وقتی نوبت تلاشی خانهها به دشتبرچی و در منطقهی ما رسید، طالبان در تلاشی خانهها تلاش کردند که صاحبخانهها را اذیت نکنند، مگر اینکه مورد مشکوکی پیدا میکردند.
روزی که نوبت تلاشی در کوچهی ما رسید، هرچند مرد و زنی که در ساحه وجود داشتند، از خانههای شان بیرون شده بودند و کماکان، مردان، نیروهای امارت را تا خانههایی که تلاشی میشد، بدرقه میکردند. در تلاشی خانهها، نمایندهی کوچه و یک نفر عالم دین، نیروهای طالبان را تا داخل خانههای مردم همراهی میکردند. پیش از اینکه نیروهای امارت به خانهی ما برسد، من از اعضای خانه، به خصوص خانمها خواستم که درِصندوقها را باز بگذارند تا بسته بودن آن برای نیروهای امارت شک و شبهه ایجاد نکند. خودم هم کمودهای میز کارم را باز گذاشتم و کمپیوترم را داخل کیف گذاشته، بالای میز قرار دادم. وقتی نیروهای امارت داخل خانهی ما شدند، عالم دین و نمایندهی کوچه خواستند که خانمها در یک اتاق گوشه بروند تا آنها اتاقها را به نوبت بررسی کنند. وقتی وارد شدند، همه کفشهایشان را از پا کشیدند. در ظاهر تلاش میکردند که به ساحت خانه احترام بگذارند و با کفش وارد نشوند. راستش ما هم انتظار نداشتیم که کفشهایشان را از پا بکشند. به خانمم گفتم که صبح وقت خانه را جارو نکند، تا مجبور نشود که گلولایی بوتهای نیروهای امارت را دوباره پاک کند.
حدود ده نفر از نیروهای امارت وارد حویلی خانه شدند. مثلی که از قبل کارشان مطابق برنامه پیش میرفت. یک نفر مسلح، بدون اینکه بپرسد، راهش را به طرف بالای بام خانه پیدا کرد و آنجا مستقر شد. دو نفر مسلح داخل حویلی در کنار نمایندهی کوچه و عالم دین، آمادهباش قرار داشتند. کسی که نیروها را هدایت میکرد، با موهای چرب، پیراهنتنبان مرسوم به سمت شمال افغانستان در تن داشت و از مردم میخواست که متفرق شوند. او پیش دروازهی حویلی با مردم مصروف صحبت بود. سه نفر از افراد دیگر امارت، هرکدام در هر گوشهای از خانه، مصروف بازرسی خانه بودند. صندوقها را همه باز کردند. احساس میکردی، دنبال چیز کوچکی میگردند. تا اطمینان حاصل نمیکردند، صندوقها را زیرورو میکردند. وقتی نوبت به میز کاری من رسید، زیاد جدی بررسی نکردند. فقط دیدند که چیز موردنظر نیست، از آنجا بیرون شدند. اما آنهایی که پستوی خانه و جای وسایل غیر ضروری را بررسی میکردند، بیشتر دقیق بودند. گویا هرکدام میخواستند که حتما چیز مورد را پیدا کنند. اما خوشبختانه چیزی یافت نشد که ما از نظر آنان مورد بازپرسی قرار بگیریم. نیروهای امارت که از خانه بیرون شدند، همه، به خصوص خانمها یک نفس راحت کشیدند و گفتند که خدا را شکر که بخیر گذشت.
در این روزها خبر از ثبتنام مردم برای دریافت کمک در همهجا بود. مادرم بیش از همه در تلاش بودند تا امکانی برای دریافت کمک پیدا کنند. اما با وجود تلاش زیاد، هرگز موفق نشد که امکان کمکی در حدی 100 افغانی یا نیم کیلو برنج هم پیدا کند. در منطقهای که ما در آنجا زندگی میکردیم، از هرکسی که آدرس ثبتنام برای دریافت کمک را دریافت میکرد، در آنجا مراجعه میکرد؛ اما همان وضعیت قبلی بود و موفق نمیشد، نامش را در لیست افراد نیازمند به کمک ثبت کند. در محلهی زندگی ما نزد وکیل کوچه هم که چندینبار مراجعه کرده بود، گفته بود که چون صاحب حویلی ما در مسجد شریک نشده است، به حویلی او هرکسی که زندگی کند، هرچیزی که متعلق به این محل باشد، به آنها تعلق نمیگیرد. هرچند مادرم گفته بود که این کمک به مردم محل است، نه به صاحبان مسجد، بازهم کسی نبود که چنین حرفهایی را بشنود. تا زمانی که در آن ساحه زندگی میکردیم، مادرم هرجای دیگری که سر زده بود، گفته بود که به مسجد محل تان مراجعه کنید، بعد در مسجد محل هم با چنین جوابی، ناامید به خانه بر میگشت. وقتی دیدیم که هیچ تلاشی مفید نیست، به مادرم گفتیم که از خیر این کمک بگذرد؛ چون قرار نبود که از کمکهایی که به مردم محل ما میشود، چیزی نصیب شود.
در سطح شهر، در بعضی فروشگاههای مواد غذایی، صفهای طولانی از مردم برای دریافت آرد، برنج و روغن تشکیل میشد. در کنار مردم، کراچیوانهای زیادی نیز صف میکشیدند تا بارآرد و دیگر مواد غذایی مردم را به خانههایشان انتقال دهند تا اندکی آنها هم کمایی کرده باشند. سخنهای عادی مردم در سطح شهر نیز شکوه و گلایه از روند توزیع کمکها بود. به کسی که رسیده بود هم شکایت میکرد، به کسی که مثل مادرم با تمام زحمت و تلاش به هیچچیزی نرسیده بود، هم شکایت داشت. اما گفته میشد که وکیلهای کوچه در حیفومیل کمکها با تبانی مسوولان توزیع کمکها، دست بالایی داشتند. در آنزمان، بعد از نیروهای امارت، قدرتمندترین افراد منطقه، وکیلهای کوچه و مسوولان توزیع کمکها بودند. مردم با مراجعه به آنها تحقیر و توهین میشدند و در اکثر موردها، حتا صفهای طولانی از مراجعهکنندگان موفق به دیدار وکیل منطقه یا مسوول توزیع کمکها نمیشدند. در ساحههایی از شهر، خشونت نیروهای امارت با مردم نیازمند به کمک هم گزارش میشد. در جاهایی که مراجعهکنندگان بیش از حد میشد، وکیلهای گذر و مسوولان توزیع کمک به مردم، از نیروهای امارت میخواستند که مردم را متفرق کنند.
وضعیت کابل، چیزی شبیه یک جزیرهی گرسنگان بود. خانمهای زیادی تمام روز پشت دروازههای دفترهای وکیلهای گذر، خاک میخوردند و از سر صبح تا شام، ناامید به خانههای شان برمیگشتند. این نمای عریان یک شهر گرسنه بود. گرسنگی به پوست و استخوان مردم ریشه دوانیده بود. کمکهایی که از کشورهای خارجی به افغانستان فرستاده میشد، نیروهای امارت، حاکمیت مطلق در توزیع آن به مردم داشتند. از سویی، وکیلهای گذر و مسوولان توزیع کمکها، هم از خلاهای وضعیت موجود سواستفادههای بزرگی میکردند. چندینبار از رسانهها گزارش شد که افراد مسوول، در گوشه و کنار کابل، از مواد غذایی کمکشده به مردم، انبارهای زیادی برای فروش آن به بازار تشکیل دادهاند. اما اینکه چه برخوردی با سواستفادهکنندگان صورت میگرفت، گزارشی نشر نمیشد.
حالا ندای مردم در شهر، شور و هلهله برای کار نیست، سروصدا برای تبلیغ وسایل شان برای فروش از بین رفته بود.مردم برای نجات از گرسنگی تقلا میکردند. کاروبار در سطح شهر، کساد شده بود. حتا کراچیوانها هم، با وجود باز شدن مرکزهای توزیع کمک به مردم در سطح شهر، از کاروبار شان راضی نبودند. نارضایتی آنها یک دلیل داشت: رقم بزرگی از مردانی که قبلا معاشهای ثابت داشتند، کراچی به دست گرفته بودند و برای مبارزه با گرسنگی، در سطح شهر پرسه میزدند تا مگر کسی پیدا شود و بگوید که بار و سایل مرا از کدام دکانی، به خانه برساند. اما رقم زیادی از همین کراچیوانها، قبلا کسانی بودند که تقریبا بدون استنثا، کار و بار کراچیوانهای سابق را پررونق ساخته بود و کماکان باری برای انتقال بهخانههای شان داشتند. حالا همه بدون استثنا کراچیوان شده بود و کسی نبود که برای خانه مثل سابق خرید کند تا نیاز باشد آن را یک کراچیوان به خانهاش انتقال دهد.
ادامه دارد…!
دهزاد