به آرزوهایم تازه نزدیک شدهبودم. رنگ و رخ تحقق آرزوهایم را میدیدم. در شرایط طاقتفرسای سرزمین جنگزدهام درس خواندم رشد کرده بودم. روزهایی بود که برای اهداف و آرمانهایم سخت تلاش کردم و زحمت کشیدم. امید خدمت به وطنم مرا استوار میساخت. ناملایمتهای زندگی دیگر برایم کوچک بهنظر میرسید.
بالاخره موفق شدم به آنچه دوست داشتم برسم؛ خدمت برای دفاع از وطن. من موفق شدم لباس مقدس نظامی کشورم را به تن کنم. قسم یاد کردم که صادقانه مرحمی به زخمهای کهنهی این وطن باشم.
روزها و ماهها سپری شد. هرچند در این اواخر وضعیت کشورم خوب نبود؛ اما امیدوار بودم که طاقت میآورد. روزی همهی ما شاهد آزادی کامل وطن ما خواهیم بود. اما نه، چنین نشد و این آرزویم محال بود. یکباره به خود آمدم، دیدم که دیگر کبوترهای صلح قرار نیست در آسمان کشورم پرواز کنند. فصل سیاه دوباره از راه رسیدهاست.
وقتیکه کابل سقوط کرد، دیگر امیدم را از دست دادم. ترس و وحشت آرامشام را از من گرفت. شوکه شدم، دیگر نتوانستم به آن روزهایی که آرزوهایم را پروبال میدادم، فکرکنم. طالبان وقتی تسلط کامل در افغانستان به دست آوردند، خانوادههای بیشماری ترک وطن کردند. خانوادههای زیادی نگران جان و آیندهی خود و فرزندانش شدند. خانوادهی من هم جز این خانوادههای نگران بودند که ترس کشته شدن و زندانی شدنم را هر شب کابوس میدیدند. هربار خبر کشته شدن نظامیان توسط طالبان در رسانهها خبرساز میشد. برخورد تند و وحشیانهی طالبان با نظامیان پیشین غیرقابل وصف است؛ وحشتناک است. نگران و آشفته بودیم.
بعد از گذشت چندماه خبر تلاشی خانهبهخانه آمد. طالبان از اینکه مردم مسلحاند تلاشی خانهبهخانه را در سراسر افغانستان آغاز کردند. در این تلاشیها خیلیها با اسناد و مدارک کاری در دولت پیشین دستگیر و شکنجه شدند. ازاینکه من یک نظامی بودم و اسناد کاری و تحصیلی بیشمار داشتم، نگران بودم. نمیتوانستم این سندهایم را آتش بزنم؛ زیرا برای بدست آوردن این اسناد، من سالها تلاش کرده بودم. این اسناد تحصیلی و کاری بود که فکر میکردم آیندهام را تضمین میکند. بالاخره مجبور شدم که برای حفاظت از جان خود و خانوادهام، تصمیم بگیرم تمام مدارکم را گرفته برای مدتی راهی خانهی عمهام شوم. خانهی عمهام جایی بود که قبلن تلاشی شده بود و احتمال اینکه آنجا دوباره تلاشی شود کم بود.
بعد از این تصمیم، عمه و شوهر عمهام خانهی ما آمدند، عمهام، تمام سندهایم را در کمرش بست و هرسه نفر راهی خانهی شان شدیم. خانهی ما از خانهی عمهام چندان دور نبود. فقط چند ایستگاه فاصله داشتیم. در نزدیکیِ خانهیشان بودیم که مردی با لباس افغانی (پراهنتنبان وطنی) سر راه ما را گرفت. از ما پرسید که کجا می رویم. شوهر عمهام با عصبانیت جواب داد و گفت که «به تو چه و تو چهکارهای که میپرسی؟»
بعد از لحظهای جروبحث، دیدم یکباره چهار طرف ما را طالبان مسلح گرفتند. آنوقت فهمیدم که من تحت تعقیب بودهام و اینها برای دستگیریِ من آمدهاند. طالبان رو به ما کرد و گفتند «از بین شما سه نفر یکی تان نظامی هستید. حال بگویید که کدامتان هستید؟» با این حرف رنگ از رخ عمه ام و شوهرش پرید. در سکوت ماندیم. آنقدر ترسیده بودم که دیگر نای حرف زدن در من نبود. جنگجویان طالب وقتیکه این سکوت ما را دیدند و از آن نشانهی تاییدی برداشت کردند، دستور داد که تلاشی شویم. شوهر عمهام را تلاشی کردند چیزی از او به دست نیاوردند. بعد، من و عمه ام تلاشی شدیم. زن نقابداری به طالبان مرد اشاره کرد که در کمر این زن (عمهام) چیزی بسته است. بعد از آن طالبان از من پرسیدند که خانهام کجاست؟
من از این که نگران خانوادهام بودم و میترسیدم آنها بخاطر من آزار نبینند، گفتم که خانهام در ولایت است. من خانهی عمهی خود زندگی میکنم. بعد از این حرفم شوهر عمهام را گفت که خانهات را به ما نشان بده!
ما با چند تن از جنگجویان طالب به خانهی عمهام رسیدیم. در آنجا طالبان برخورد وحشتناک و خشنی با ما پیش گرفتند. مرا کنار کشیدند و شروع کردند به تحقیق و پرسوجو. اینکه در کابل چه میکنم و چرا در کابل استم پرسیدند. من واقعیت را برایشان گفتم که اینجا در نظام پیشین افسر بودهام و با تماس وزارت داخلهی این گروه به کابل آمدهام.
در آنلحظه ترس و وحشت تمام بدنم را گرفته بود و میلرزیدم. چنان پیِ هم تحت فشار و سوالهای بیربط شان قرار گرفتم که مجال نفس کشیدن برایم نمیدادند.
طالبان هربار میپرسیدند که چقدر تجهیزات جنگی و اسلحه دارم و آنها را کجا پنهان کردهام. برایشان میگفتم که تجهیزات نظامی ندارم. میگفتم که من یک افسر بودم، نه قومندان بودم و نه رتبهی بالای نظامی داشتم که تانگ و تفنگ و تجهیزات زیر دستم باشد. طالبان اما، سرم فریاد میکشیدند که دروغ میگویم. عمهام ترسیده، ناامید و شرمنده بود که نتوانسته بود از امانت برادرش به خوبی حفاظت کند. این وضعیت از چهرهاش به وضوح نمایان بود. با عذر و زاری نزد طالبانی که هیچ حرف طرفین شان برای شان مهم نبود، تلاش می کرد تا آنها را راضی کنند که آسیبی به من نرسانند.
طالبان همان روز تمام خانهی عمه ام را زیرو رو کردند. دوباره تلاشی کردند حتا اینبار زیر اتاقهای خانه را کندند. چون فکر میکردند که ما سلاحی در زیر زمین دفن کردهایم. ازاینکه چیزی پیدا نتوانستند دوباره مرا تحت بازجویی قرار دادند.
از من میخواستند که آدرس و نشانیِ نظامیان را به آنها بگویم. بر من فشار میآوردند که برایشان بگویم که مردم این محل چه مقدارشان مسلح اند.
هربار که میگفتم، نمیدانم، سرم فریاد میکشیدند. بعد از آنکه دیدند چیزی بدست نمیآورند، از خانهی عمهام رفتند؛ اما دو جنگجوی طالب، عقب دروازهی ما نگهبانی میدادند.
به من گفتند که حق ندارم از خانه بیرون شوم. از اینکه مطمین شوند که فرار نکردهباشم، در روز هر دو ساعت یکبار باید به آنها خود را نشان میدادم. بعد از چهار روز من و عمهام موفق شدیم با پوشیدن لباس زن همسایهام از دروازهی عقبی خانه بیرون شویم. بعد از اینکه خبر شدند که فرار کردهایم، شوهر عمهام را زندانی و شکنجه کردند. بعد از مدتی با پادرمیانی اقوام و ریشسفیدان شوهر عمهام از زندان طالبان آزاد شد. شوهر عمهام را طالبان شکنجه کردند و من اما، اکنون در زندگی با بیسرنوشتی و سختی غرق شدهام. هرباری که به آرزوهایم فکر میکنم، آه و حسرت بر من غلبه میکند.
طیبه کاشفی زاده، یک تن از افسران ارتش ملی افغانستان بود که با آمدن گروه طالبان از وطن فراری شده است. او فعلن در یکی از کشورها به عنوان پناهجو زندگی میکند. داستان طیبه داستان هزاران زن نظامی پیشین است.