چشمانش خیلی معصوم و آبی بود. هر روز مرتب با برادر کوچکاش میآمدند و جلو نانوایی مینشستند تا چند قرص نانی بهدست بیاورند و سپس به خانه ببرند. بله، خواهر و برادر هم بودند. دختر، در حدود 12 ساله به نظر میرسید و برادرش شاید ۹ سال سن داشت. مدتی در مورد ایندو کنجکاو شدم و این خواهر و برادر کوچک را رصد میکردم. میدیدم که چشمان معصومانهی هر دو میان مردم سرگردان بود. مدام با اضطراب و نگرانی اطرافاش را نگاه میکردند؛ انگار از چیزی هراس داشتند.
مسوولیت دختر بیشتر بود. هم باید نان میگرفت و هم از برادر کوچکاش مراقبت میکرد. هر چند تفاوت سنی زیادی با هم نداشتند؛ اما خواهر است که مثل یک مادر، از برادر کوچکاش مراقبت میکرد.
پیش نانوایی جایشان مشخص بود. هر روز ساعت ۵ عصر میآمدند و هر دو یک تکه کارتن با خود داشتند که بهجای فرش از آن استفاده میکردند.
وقتی جمهوریت سقوط کرد و گروه طالبان برای بار دوم قدرت را در افغانستان به دست آوردند، اغلب مردم شغلهایشان را از دست دادند. زنان به مرور زمان، مثل دورهی قبلی طالبان، از جامعه رانده شدند و محدودیتهای بیشتری بر زندگی آنان وضع شد. دروازههای مکتبها به روی دختران بسته شد و به طور عموم اکثر زنان و دختران، از تحصیل باز ماندند و کارهایشان را از دست دادند.
از قضا، روزی که من متوجه این دو خواهر و برادر کوچک بودم، دیدم هردو ترسیدند و با دستوپاچگی تمام، باعجله پلاستیک نان و کارتن خود را گرفتند و از جلوی نانوایی فرار کردند. تعجب کردم چرا هردو با آن عجله فرار کردند. از رفتار آن روزشان برایم سوال خلق شد. بعد از آن، چندینبار اتفاق مشابهی رخ داد و با دیدن من، هردو فرار کردند. در نهایت به یک بهانهای سراغ شان رفتم. برای هردو، به اندازهی بساط جیبم، چند افغانی ناچیزی دادم و در کنار شان نشستم.
اول از پسربچه پرسیدم، گفتم که اسمات چیست؟
گفت: علی
بعد از خواهر اش پرسیدم که اسم تو چیست؟
گفت: اسم من معصومه است.
پرسیدم، خانهی تان کجاست؟
گفت: طرف قلعهی قاضی
پرسیدم، پدرتان چهکار میکنه، دیگه بردار و خواهر بزرگتر از خود دارید؟
معصومه جواب داد، پدرم مدتیست مریض است و نمیتواند کار کند. گفت که مادرم سنگریسی(پشمریسی) می کند. سه خواهر کوچک داریم که با من چهار خواهر و یک برادر میشوییم.
از علت فرار شان پرسیدم، معصومه جواب داد: پدرم قبلن میتوانست کار کند و برای ما نان و لباس تهیه می کرد. اما حالا نمیتواند کار کند. معصومه اضافه کرد، مدت زیادی میشود که «کمر درد و پای درد است». او گفت با وجودیکه مادرش سنگریسی میکند؛ اما کفاف نمیکند و مجبور هستند، اینجا برای گرفتن چند قرص نان، جلو نانوایی بیایند.
در ادامهی صحبت با آنها، معصومه و علی گفتند که ما پیش از ظهر در «مکتب همایون شهید» درس میخوانیم. آنها خاطرنشان کردند که «اصلن خوش نداریم از قومای ما، من و بردارم را در حالت گدایی ببیند، چون پدر و مادر ما گفتهاند، همیشه که رفتید با چادر و یا ماسک صورت خود را بپوشانید، کسی شما را نشناسد تا خجل نشوید.» آنها گفتند چندینبار که پیش نانوایی را ترک کردیم، یکبار کاکای خود را دیدیم، یکبار دیگر خالهی خود و چندینبار دیگر از اقوام و بستگان نزدیک خود را میدیدیم که نمی خواستیم آنها ما را بشناسند.
در حالی که چشمان معصومه را اشک حلقه زده بود، با صدای لرزان صحبت می کرد و دستان خود را مرتب به هم فشار میداد. معلوم بود که درد و رنج روزگار تا عمق وجود معصومه رخنه کردهاست. علی ساکت بود و زانوی غم در بغل داشت. گاهی به طرف خواهرش نگاه میکرد و گاهی که من به صورتش نگاه میکردم، سرش را پایین میانداخت و با چوبکی که در دست داشت، روی زمین خط میکشید و خود را با هیچ مشغول میکرد.
چیزی که مرا از دیدن آن خواهر و برادر خیلی به فکر فرو برد، این بود که مثل بقیه تا ختم روز آنجا نمینشستند. همین که چند قرص نان می گرفتند، از جایشان بلند شده می رفتند. من اما با خودم حدس میزدم که این دو کودک به همان چند قرص نان قانع بودند و به خانهی شان بر میگشتند.
آگاه شدن از زندگی معصومه و علی، آگاه شدن از وضعیت بد زندگی در جامعهی ماست. با اینوجود، واقعن دردناک است در جامعهای که دختران و پسران خردسال، به جای آموختن و رفتن به مکتب، گدایی میکنند. به راستی که رنجآور است در جامعهای که ذهن و فکر مردم، به یک لقمه نان گره خورده است تا با به دست آوردن آن، نفسهایشان قطع نشود.