اصطلاح «استعمار داخلی» خط بطلانیست بر اصلی متعلق به قرنهای ۱۸ و ۱۹ که مطابق آن مستعمرهها، فقط در خارج از مرزهای یک کشور میتوانند وجود داشته باشند. در واقع، مفاهیم استعمار و مستعمره، همانند بسیاری از مفاهیم علوم انسانی و اجتماعی، طی فرایندهای سیاسی و اجتماعی، در طول تاریخ تغییر و تکامل یافته است. با انحلال سیستم اروپایی، استعمار مستقیم (استعمار به مفهوم سنتی آن)، برخی شاید هیجان زده از مرگ استعمار مدعی دوران پسااستعماری باشند. مطابق چنین نگرشی، استعمار همانند بردهداری، پدیدهای متعلق به تاریخ است. حال اینکه در نقطهی مقابل این طرز فکر، چارلز پیندرهاگز، استاد جامعهشناسی دانشگاه ماساچوست، معتقد به وجود پدیدهی استعمار در عصر حاضر نیز است. وی استعمار داخلی را اینگونه تعریف میکند: استعمار داخلی، الگوی مطیعسازی، منطبق بر مناطق جغرافیایی با ساکنین متمایز از مردمان مسلط، در درون یک کشور است. نتیجهی مشخص و بارز این الگوی مطیعسازی، نابرابری جمعی سیستماتیک علیه گروه محکوم است که در نهادهای اجتماعی، سیستم آموزشی، امنیت عمومی، پولیس، دادگاه، زندان، تولیدات فرهنگی، سرمایهگذاری و … بروز میکند.
وجه تشابه «استعمار» در مفهوم سنتی آن با «استعمار داخلی» وجود گروهی از انسانهایی با ویژگیهای خاص نژادی، اتنیکی، مذهبی، و… است که به صورت قانونی و سیستماتیک مورد تبعیض قرار گرفته و داشتههای مادی آنان مورد استثمار قرار میگیرد. بدین ترتیب، قوانین تبعیضآمیز و سیاستهای تاراج اقتصادی، اگر توسط کشور بیگانه به مردمان کشور دیگری اعمال شود، آن را استعمار در مفهوم سنتی مانند استعمار هندوستان توسط بریتانیا و اگر توسط دولت یا گروه مسلط درون یک کشور علیه گروه دیگر اعمال شود، آن را استعمار داخلی مینامند. نمونهی بارز استعمار داخلی، سیاستهای اعمالشده بر علیه اقوام غیر پشتون توسط حاکمان پشتون در افغانستان است.
روبرت بلاونر، چهار عنصر اصلی مشترک میان استعمار داخلی و استعمار خارجی را اینگونه بیان میکند:
یک؛ قوهی قهریهی جامعهی غالب.
دو؛ تاثیر آشکار جامعهی غالب بر سازمانهای اجتماعی و فرهنگی مردمان تحت استعمار. چنین تاثیری نتیجهی سیاستهای سیستماتیک جامعهی غالب در جهت محدودسازی، تبدیل و نابودی ارزشهای جامعهی تحت استعمار و روشهای زندگی آنها است. نمونهی ابتدایی چنین سیاستی، «سیاست آسمیلاسیون و محدودیتهای استعمال زبانی» است.
سه؛ استعمار شامل روابطیست که در آن امور مدیریتی و اجرایی مردمان تحت استعمار، اغلب توسط افرادی متعلق به گروه اتنیکی مرتبط با استعمارگر انجام می پذیرد.
چهار؛ قومپرستی، به عنوان یک اصل اساسی تسلط اجتماعی جامعهی غالب از طریق ایجاد حس حقارت در میان انسانهای تحت استعمار است. مشخصهی دیگر استعمار، طبقهبندی هویتی میان این دو است. درواقع طبقهبندی هویتی همان چیزیست که به شکل روزمره توسط افراد به صورت «ما»ی (درونگروهی) و «آنها»ی (برونگروهی) مورد استفاده قرار میگیرد. بدین ترتیب با چنین طبقهبندی، ویژگیها و خصیصههای خوشایند و مطلوب به «ما» و ویژگیهای شیطانی به «آن»ها منتسب میشود. بنابراین، یکی از جنبههای مهم چنین طبقهبندی (درونگروهی – برونگروهی)، نگاه سلسلهمراتبی گروهها به همدیگر است. بدینصورت که اغلب، انسانهای درونگروه نسبت به انسانهای برونگروه برتر و والاتر دیده میشوند.
همچنان کوچهای اجباری گروههای قومی توسط گروه قومی دیگر مانند غصب سرزمینها، سرکوب فرهنگی، تغییر ساختارهای سیاسی و اجتماعی کشور به نفع گروه قومی استعمارگر، توسعه و ترویج فرهنگ و زبان گروه قومی استعمارگر در برابر فرهنگ و زبان گروههای قومی استعمارشده، اجبار به تغییرات فرهنگی و مذهبی به نفع گروه قومی استعمارگر، تسلط گروه قومی استعمارگر بر سیستم آموزش و پرورش به منظور ترویج فرهنگ و زبان خود، بهرهبرداری از منابع اقتصادی کشور به نفع گروه قومی استعمارگر، تحریمهای علمی و تحقیقاتی برای سرکوب اندیشه و توسعهی گروه قومی استعمارشده در داخل یک کشور، از مشخصههای استعمار داخلی است.
یکی از مشخصات کشورهای توسعه نیافته که عامل توسعه نیافتگی این کشورها نیز به شمار میرود، استعمار داخلی است. افغانستان از آنجمله کشورهاییست که از زمان تاسیس آن در زمان احمد شاه ابدالی تا حال، استعمار داخلی در آن وجود داشته است. مطابق روایتهای تاریخی، با مرگ نادرشاه افشار و به قدرت رسیدن احمد شاه درانی، وی اقدام به کوچانیدن هزارهها از قندهار و بعد، لشکرکشی به طرف شمال و استقرار قشون پشتون به ترکستان یا شمال افغانستان کرد. استقرار قشون پشتون در شمال افغانستان توسط حکام پشتون تا زمان به قدرت رسیدن امیر عبدالرحمان خان ادامه یافت. اسکان پشتونها در ترکستان تا زمان امیر عبدالرحمان خان از نظامیان، ماموران دولتی تا خانوادههای آنها که بهصورت اجباری و به تشویق انگلیسیها به منظور جلوگیری از نفوذ روسها و منحرفساختن توجه حکام از پیشاور به طرف ترکستان بود. اما در زمان امارت عبدالرحمان خان، روند انتقال داوطلبانهی قبایل پشتون به صفحات شمال و هزارجات، با مشوقهای مالی و معنوی آغاز شد. امتیازهایی که برای قبایل داوطلبِ انتقال به شمال در نظر گرفته شده بود، شامل زمین، هزینهی سفر، حیوانات و سه سال معافیت از مالیات بود.
همچنان عبدالرحمان با حمایت ملاها و فتواهایشان، اقدام به حمله به هزارستان کرد. بر اساس نوشتههای تیمور خانوف و فیض محمد کاتب هزاره، امیر عبداالرحمان با لشکر خود و قبایل داوطلب شرقی و جنوبی کشور، ۶۲ درصد مردم هزاره را قتلعام کرد. پسران و دختران شان را بهعنوان برده و غنیمت گرفته، خرید و فروش کردند. بسیاری از زمینهای شان را تصاحب کرده، به پشتونها و کوچیها سپردند.
در زمان امیر حبیبالله خان ایدیولوژی ناسیونالیسم افغانی به وجود آمد و در صدد تشکیل ملت افغان که نام قوم پشتون شامل آن است، شد؛ گرایشی که به زدودن هویت دیگر اقوام و فرهنگها میانجامید. روند انتقال قبایل پشتون به سوی شمال در دوران سلطنت امیر امانالله خان با وضع «نظامنامهی ناقلین به سمت قطغن» شکل قانونی به خود گرفت. این قانون بعد از دوران امیر امانالله خان تا زمان نیمهی دوم سلطنت محمد ظاهرشاه همچنان عملی شد و در چارچوب آن تعداد زیادی از خانوادههای پشتون به مناطق شمال افغانستان منتقل شدند. در زمان ریاست جمهوری محمد داود خان، سرپرستی مناطق زیادی از هزارجات به کوچیها سپرده شد.
قبل از کودتای ۷ ثور قانون نوشته شده وجود داشت که طبق آن هزارهها نمیتوانستند جنرال شوند و یا به پستهای بلند حکومتی دست یابند. بعد از رویکار آمدن حزب دموکراتیک خلق افغانستان و بعد از آن مجاهدین و سپس جنگهای داخلی، تصاحب سرزمینها کاهش یافت. در زمان حکومت اول طالبان هجوم کوچیها که مربوط به قوم پشتون بودند، دوباره به مناطق مرکزی افغانستان آغاز شد.
در دو دهه حکومت دموکراسی نیز جدال کوچیها و دِهنشینان مناطق مرکزی افغانستان ادامه یافت و با رویکار آمدن دوبارهی طالبان فصل جدیدی از استعمار داخلی در افغانستان آغاز شد. طالبان که اکثرا از قوم پشتون اند، با حمایت کوچیها اقدام به کوچ اجباری هزارهها در استانهای دایکندی، ارزگان، بامیان، غزنی و غور و اقوام دیگر در شمال افغانستان کردند که تا امروز ادامه دارد. همچنان هجوم بیسابقهی پشتونها با حمایت کامل طالبان به شمال افغانستان جریان دارد. اعمال طالبان به کوچ اجباری خلاصه نمیشود. طالبان با جدیت کامل سیاست حذف هویتی و زبانی را پیاده کرده و یا رویدست دارند. شروع نسلکشی هزارهها و غصب زمینهای آنها از زمان عبدالرحمان خان و ادامهی آن تا حالا، تقسیمبندی غیر رسمی اما محسوس شهروندان به شهروند درجه یک و درجه دو، حکومتهای تک قومی و… همه نمونههای بارزی از استعمار داخلی اند.
بیان نمونههای استعمار داخلی در افغانستان عرض عریضی دارد که در یک یادداشت نمیگنجد. با این وجود، روشنفکران مرکزگرایی که در آرزوی تحقق یک جامعهی آزاد و عاری از تبعیضاند، باید مشخص کنند که چرا تا کنون سخنی از وجود استعمار داخلی در افغانستان نگفته، حتی به انکار آن نیز پرداخته اند. آیا جز این است که منافع قومی خود را بر منافع عمومی مردم افغانستان ترجیح داده و مایلاند هر تغییر و تحولی در افغانستان صرفن با حفظ اقتدار و برتری یک قوم خاص بر دیگر اقوام ساکن در افغانستان صورت پذیرند؟ عدم همگامی با مبارزین ضد استعمار داخلی و تکذیب و نفی تیوریک صورت مساله (اقوام) در افغانستان توسط برخی (اگر نگوییم اغلب) این روشنفکران چیزی نیست جز تاکید ایشان بر استمرار استعمار داخلی.
نتیجه
استعمار داخلی در افغانستان از دورزمان تا حال در افغانستان جریان داشته است و اعمال و سیاستهای حکام افغانستان که عمدتن مربوط یک قوم خاص بوده، مصداقهای بارز استعمار داخلی در افغانستان است. باوجود محو استعمار مستقیم، پدیدهی استعمار به شکل دیگری باعنوان استعمار داخلی یک واقعیت سیاسی-اجتماعی است. مخالفت مردم بر علیه گروه تک قومی طالبان با تاکید مستقیم پدیدهی استعمار داخلی صورت میگیرد. روابط سیاسی-فرهنگی، اقتصادی-اجتماعی مابین جوامع غیر پشتون با جامعهی پشتون مصداق بارز یک رابطهی استعماریست. تکذیب استعمار داخلی موجود در افغانستان، به معنای تاکید بر استمرار استعمار داخلی حاضر است. تحقق جامعهی آزاد، در کشوری که دچار استعمار داخلیست، به مثابهی جمع اضداد بوده و به هیچ روی امکانپذیر نخواهد بود.
مخالفت (نظری و عملی) با استعمار داخلی به هماناندازه که وظیفهی فعالین سیاسی بخش استعمارزدهی جامعه است، وظیفهی انسانی و روشنگرانهی روشنفکران منتسب به بخش استعمارگر جامعه که دغدغهی اسلامیت، دموکراسی، عدل و حقوق بشر دارند نیز میباشد.