داستانش متفاوت تر از بقیه است گنجی در میان سیاهی رنگ و بوت اسیر کوچه و پس کوچهها شده است.
میگوید که حسیب نام دارد یازده ساله است و متعلم صنف سوم مکتب میباشد. حسیب دوم نمره یک صنف چهل نفری است که در آن از هر قشر جامعه متعلم دارد.
حسیب یک تن از شاگردان ممتاز مکتباش است. او در میان مشکلها و هیاهوی روزگار که دست تقدیر دستاناش را با رنگهای سیاه آلوده کرده است، رویای داکتر شدن دارد. میگوید که پدرش در جنگ کشته شده و مادرش با سه خواهر و یک برادرش تنها چشم امیدشان یک جعبه رنگ بوت و دستان پر تلاش حسیب است تا برای شان مخارج زندگی را تامین کند.
حسیب، صبح وقت که از خواب بر میخیزد برنامه منظمی را برای روزاش میچیند. اول صبح کار خانگی مکتباش را انجام میدهد و برای درسهایاش آماده میشود. ساعت هفت صبح تا ده ونیم قبل از ظهر او در مکتب درس میخواند، و بعد از رخصتیاش از مکتب به خانه بر میگردد. او یونیفورم مکتباش را با لباسهای پررنگ و سیاه کارگری تبدیل میکند و یک جعبه پلاستیکی که داخلاش چند قوطی رنگ بوت و چند برس گذاشته است را به جای ساکاش به گردن میآویزد و پا به خیابانهای شهر میگذارد.
زندگی بینان و طاقت فرسا از حسیب یازده ساله یک انسان مودب با برنامه، کارگر و بزرگ ساخته است. او میگوید که پول سه روز در آمداش را برای کرایه خانه و درآمد چهار روز دیگراش را برای مخارج روزگار خانواده پنج نفرهاش تنظیم کرده است.
از قصههای حسیب پیداست که آسیبهای ناشی از تعصب چقدر به روح و روان جامعه ما صدمه زده، که حتی کودکان ما را تحت تاثیر قرار داده است.
شرایط بد روزگار در همین ایام کودکی آنان را متعصب و عقدهای بار میآورد. او میگوید که هرکس در مورد پدرم میپرسد دوست ندارم بگویم پدرم در جنگ با طالبان کشته شده است، چون ممکن است یک فرد پشتون این سخن او را بشنود و برایش مشکل ایجاد کند.
این مرد کوچک و مقاوم اکنون خوشحال است و میگوید: من امروز خوشحالم که همزمان چند قوطی رنگ و سه عدد بٌرس در جعبهام دارم. زیرا در اوایل فقط یک قوطی رنگ و یک بٌرس خیلی ساده داشتم، به درستی نمیتوانستم بوتهای مردم را به گونهی خوب رنگ کنم، اما حالا امکاناتش را دارم.
حرف زدن با حسیب انسان را به اشتیاق میآورد و گویا تمام سخنان او آرامشی دارد که ذهن و روح انسان را آرام میکند. او در دنیای کودکیاش خردمندانه و بزرگوارانه زندگی میکند.
در کنار چند چپلی و بوت کهنه و یک جعبهی پلاستیکی با چند بوتل رنگبوت، دنیایی از امید وآرزو را در خودش میپروراند. او با اطمینان کامل میگوید که روزی داکتر خواهد شد. اما اعتراف میکند و میداند داکتر شدن کار سادهای نیست و او مصمم است با وجود تمام مشکلات و سختیهایش دست از هدفاش برندارد.
تا حالا با هرکودکی که حرف میزدم آرزویاش اینبود که روزی بتواند زندگی خوب برای خود و خانوادهاش محیا کند. اما حسیب با اطمینان و امید میگوید که میتواند خواستههای فامیلاش را تهیه کند. اما مهمترین هدفاش خدمت به مردم و جامعهای است که در میان چالشهای سنگین و طاقت فرسا سالها شکنجه شدهاند.
حسیب با چشمان پر از امید و حسرت به من زل زده و میگوید: میدانی من بیشتر از خودم به کسانی فکر میکنم که مثل من پدر ندارند و حتا فرصت رفتن به مکتب نیز برایشان فراهم نیست.
اشک در چشمان معصوم و قشنگاش حلقه میزند و میگوید: کاش امروز خواهرانم هم میتوانستند مکتب بروند و برای ساختن یک آینده بهتر و خدمت به جامعهشان تلاش کنند.
حرفهای ناگفتهی بسیار باقی مانده است. اما وقت تنگ است و باید با این الگوی استقامت و بردباری خداحافظی کنم. اما اعتراف میکنم که او یک پسر معمولی نیست. اگر برایش فرصت داده شود روزی در جمع نخبگان قرار خواهد گرفت. افسوس که تقدیر بیانصاف چنین استعداد ستودنی را امان نمیدهد و او را آواره کوچه و پس کوچههای شهر کرده است تا به دنبال لقمهای نان سرگردان باشد.