آنرُوز، «سُقوط» که رُخداد، وطن عزیز ما، یک باری دیگر به کام «زمستانِ استخوانسُوز دیگر» و «شبِ سیاه دیگر» فرو افتاد. روز «سُقوط» آن «یکشنبهی شُوم» و آن «شبِ شیطانی»، گورستانی شد از زندههای در دممُرده، در گُورشده.
در این نوشته، به نخستین تجربههایم در مواجهه با «پدیدهی شیطانیِ طالب» میپردازم. و اینکه چگونه—با چه وحشت تمام—نزدیک بود به دست این «مردههای مذهبی» کشته شوم. (قبلا با هیچکسی در اینباره حرف نزدهام.)
وحشت مرگ
نخستین مواجههی من با پدیدهی بهنام «طالبان»، این مردههای مرگزا، در سال 1385 رخ داد. (از دورهی نخست طالبان تجربهی دستاول ندارم؛ بیرون از کشور بودیم.) در خانهی عمهامشان، در کوچهی قلعهی وزیر بودیم، که ناگهان دختر عمهام، مرضیه، آشفته از دروازهی حویلی وارد شده و فریاد زد: «طالبان آمدند!» ما در حویلی بودیم. من دفعتا خودم را به دروازهی حویلی رساندم تا ببینم طالبان چگونه چیزی است.
چشم راستم را به سوراخ دروازهی کوچک آهنی که اثر باقیمانده از جنگهای داخلی بود، نزدیک کردم. در فاصلهی چهلو چند متری، موتری داتسن سفیدرنگ قرار داشت، با سه مرد پوزپوشیده، پیراهنتنبان رنگورورفته بر تن، کلاشینکوف به دست؛ به چپو راست کوچه شتابان نگاه میکردند. دلم شد در را باز کنم، کلهکشک کرده، دقیق ببینمشان، که یکباره، یکی از آنها متوجه من شد. مِیل تفنگ را به سوی دروازه، یعنی به سوی من، نشانه گرفت. شلیک کرد. به سریعترین سرعت تا توانستم دروازه را بستم. صدای گلولهها، برای اولینبار، آنجا در گوشهایم پیچید. یکی از گلولهها به دروازه اصابت کرد ولی به من نخورد؛ یعنی از بالای سرم گذشت. چند لحظه بعد، شنیدم که موترشان حرکت کرد.
روزهای نخست سقوط
شام آنروز یکشنبه، 24 اسد، وقتی در خبرها نشان میداد که جنگجویان طالبان وارد ارگ شدهاند، من حس کردم وارد خانه ما شدهاند. از فرط ترس و وحشت، توام با تمرکز فراطبیعی، نه تنها پنج حس ظاهریام که پنج حس باطنیام هم فعال شده بودند (نمیدانم چطور! ولی شده بودند) و با تمام وجود حس میکردم که همان لحظه در اتاق من هستند: با آن لباسهای رنگرفته، تفنگهای شکمسیر از خون، وحشتی که از پشم و خشمشان ساتع بود. چه بگویم: به معنای دقیق کلمه: «وحشتِ محض!»
چند روز بعد، روز جمعه، با دوستم، داوود، رفتیم تا پل سرخ. آه پل سُرخ! پل سُرخ غریب! مادری با آغوش خالی از دختران و پسران شاد و آزاد. آه که دلم چقدر گرفته، وقتی این سطر را مینویسم. دلم: «گورستانی» شده از پلهای شکسته و فروریخته به رنگ «سُرخ؛ سُرخ!» آه خدایا! . . . نمیتوانم بنویسم . . . نمیتوانم . . . «شرح این هجرانو این خُون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر» مولانا.
برگشت از پل سرخ، وقتی که به دهان کوچهی ما رسیدیم، خواستیم خدا حافظی کنیم که: «گروهی از مردهها» پیدا شدند. غرق در پشمو خشم؛ وحشتناک! از رینجر پیاده شدند. شش، هفت تا بر منو دوستم ریختند. تا فاصلهی نفسهای ما نزدیک شدند. سرکردهی شان، با آن هیکل هیولایی، با چشمهای سیاه چون دلِ شیطان، به من نگاه کرده، گفت: «اینجا چرا ایستاد استید؟» من که تازه از پل سرخ—گورستان آرزوها، آیندهی یک نسل—برگشته بودم، و لبریز از غم و غصه و درد و رنج بودم، دیگر باکی نه از زمین داشتم که دهان باز کند و مرا ببلعد، و نه از آسمان که باران خاکستر ببارد. به گفتهی جوکر: «من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم!»
کوشش کردم حرف بزنم. اگر حرفی برای گفتن باقی بود. اگر طرف مقابل، آن هیولاهای آخرزمان، به زبان آدمیزاد میفهمید. میخواستم بگویم، اما داوود که از حالم خبر داشت، به جای من حرف زد: «چرا قاری صاحب؟ پیش خانه خود ایستاد نشویم؟» لحن داوود آرام و ملایم بود. اما گفتم که این حرف چیست برای مردههای که 14 قرن قبل مرده بودند؛ حالا رستاخیز شان از گورستان شریعت صورت گرفته.
زمانی نگذشت که با مشت به صورت داوود پاسخ داد. داوود درست پیش چشمان من روی زمین افتاد. جنگجوی طالب شروع کرد با لگزدن به شکم داوود. حیران بودم چه کار کنم. چه کار میتوانستم؟ آیا میتوانستم خودم را سپر داوود قرار بدهم؟ یا سنگی پیدا میکردم و میزدم محکم به کلهی کرمخوردهی طالب.
خوشبختانه همان لحظه حاجی، صاحبخانهی ما، از خانه بیرون شد. به عجله خودش را به ما رساند و خرس افسارگسیختهی طالب را آرام کرد.
ترسو وحشت طالب، تا مغز استخوانم نفوذ کرد. وضع روحیام بیشتر از پیش، وخیمتر شد. دلم میشد که در یک اقدام ناگهانی هر جایی که جنگجوی طالبان را ببینم، بکشم یا کشته شوم. چند ماه بعد، در زمستان جانسوز آن سال، آن خیال ذهنی، خودش را به واقعیت سپرد. و نزدیک بود مرا به کشتن بدهد.
نویسند: ایسنو