«گپها خو زیاد است بچیم! طالبان همان گروه وحشیِ گذشته استند. طالبان دشمنِ از ما و شمایند. دشمن هزاره استند.»
روزی سردی بود. سرمای آن روزِ زمستانِ 1401 خورشیدی، بهشدت خشن بود. بادِ زمستان، بیرحمتر از مردههای انتحاری، شلاق مرگ بهدست – که آن را هم از مردههای مذهبی یاد گرفته بود – به تنو جان هر انسانی بیگناه میزد؛ چنان میزد که هیولای مرگ را خوشنود بسازد.
روز قبل، وقتی دوستم رضا به تماس شد، سوزنِ سرما بیشتر از روزهای قبل به تنو روحم فرو رفت.
رضا گفت: «اگر میتوانی بیا تا کوچه داشها برویم. به یک خانوادهی بیبضاعت باید کمک کنیم. وگرنه از گرسنگی میمیرند.»
یکی از قومهای رضا مقداری پول از امریکا فرستاده بود تا از آن خانوادهی نیازمند دستگیری کند.
ساعت 7 صبح بود که از خانه بیرون شدم. مسیرم را نه از خیابانهای عمومی بلکه از پسکوچههای قدیمی در پیش گرفتم. چهرهی آسمان، چون سر و صورت جنگجویان طالبان، پشمآلود بود. ابر تیره و تار غلیظی، صورت آسمان غمگین را پر از ریش و مو کرده بود. گِلو لای زمینِ خسته هم، وحشی شده بود و در هر گام، به پاهایم چنگ و دندان نشان میداد.
وقتی رضا دروازهی چوبی خانه را تکتک زد، مادری در را باز کرد. رضا در مسیر راه به من گفته بود: «خاله فاطمه از قومهای دور ماست. البته خانوادههای نیازمند زیاد است ولی این خانواده نیازمندتر از همه است.»
مادر، من و رضا را به اتاقی راهنمایی کرد که در و کلکینهای آن، از سرمای شلاق بهدست مثل برگهای یخزدهای بید در حویلی خانه، بِرررررَس میلرزیدند. اتاق از بس که سرد بود، با بخاری هم آشتی نکرده بود. با خود گفتم لعنت روزهای تابستانِ سالهای بر سرمای مرگزا باد!
خانم فاطمه با آب جوش از ما پذیرایی کرد. و من در زودترین زمان، پیاله را برداشته کمی نوشیدم.
رضا با خانم فاطمه به احوالپرسی پرداخت. در مسیر راه رضا گفته بود که خانم فاطمه چهار دختر و یک پسر دارد؛ بزرگترین شان دختر هفده ساله بود.
خاله فاطمه بعد از احوالپرسی با صدای لرزان و پریشان گفت: «خیر ببینی رضا جان. زنده باشی بچیم. از آقای سلیمانی هم تشکری کن.»
لحظهای خانم فاطمه که نگاهش خیره به گلهای پژمردهای قالین دوخته بود، آرام شد. گلویش را بغض گرفت. سرمای لعنتیِ اتاق داشت گلوی دلش را میفشرد. دل منهم پر از بغض شد. لحظهای در دلم گفتم: خدای پشت آن آسمان، اگر غیرت کند و همین لحظه به این سرزمین زجردیده پیاده شود، به خدا – یعنی به خودش – معلوم که چقدر پمپر کودک برای گرم کردن کونش با خود بیاورد! ولی کجاست غیرت؟!
مادر که دست و تنش بهشدت میلرزید، پس از لحظهای به حرفهایش ادامه داد: «هیچ کاری نکردند. بارها رفتیم حوزه. درباره بابهی مرتضی کل معلومات دادیم. اما چطور کنیم وقتی که نمیخواهند پیدا کنند.»
رضا همچنان دربارهی شوهر خانم فاطمه گفته بود که یک سال پیش خانه را ترک کرده و به جایی نامعلومی رفته است. کاملا لادرک شده است.
مادر با تمام وجودش که در ناامیدی و درماندگی محو میشد، از رضا پرسید: «رضا جان شما کسی را نمیشناسید؟ از طالبان کسی را نمیشناسید که همکاری کند؟»
رضا با گلوی گرفته زمزمه کرد: «نه مادر جان. نه متاسفانه. یعنی طالبان هیچ سرنخی هم پیدا نکردند؟»
مادر در پاسخ به رضا با صدای لرزان و پریشان، پر از درد و غم گفت: «نه باور کو. هیچ کاری نکردند. به خدا زاری کدیم پیش شان. خدا بزند این وحشیها را. یک روز برادرم کمی با صدای بلند گپ زد، یک سیلی محکم به صورتش زد. بعد مچم د پشتو نفامیدم که چی گفت. گپها خو زیاد است بچیم! طالبان همان گروه وحشیِ دورهی قبلی استند. طالبان دشمنِ از ما و شمایند. دشمن هزاره استند. گپها خو زیاد است چی بگوییم!»
نویسنده: ایسنو