روزی روزگاری در یکی از مناطق فقیرنشین شهر کابل، در ساحهی «بیبی مهرو»، خانوادهی اصیل کابلی که تا حدودی با سواد بودند، زندگی میکردند. در 6 جدی 1358، همزمان با روز تجاوز قشون سرخ شوروی به افغانستان، اولین طفل این خانواده، دخترکی سیاهمو، با چشمان عسلی و زیبا به دنیا میآید که پدرش او را دختر «انالبی»ام خطاب میکند و اسمش را شبنم میگذارد. این دختر روز و روزگار خانواده را شیرین کرده بود و اعضای خانواده، به اندازهی کافی عاشق شبنم بودند.
اما اینکه تولد او همزمان با سرخترین و سیاهترین روز تاریخ افغانستان بود، کسی نمیدانست که دخترک با چه روزگاری زندگی خواهد کرد. روزها و سالها گذشت. پس از به دنیا آمدن شبنم، جنگها و تحولات زیادی رونما شد.
شبنم از کودکی علاقمندی زیاد به درس و مکتب داشت. او باورمند بود که یگانه راه نجات از این همه بدبختی و جنگها علم و دانش است. چون پدر شبنم یک نظامی بود و اکثرن در مورد حالت کشور و اهمیت سواد در جامعه، با شبنم دخترش صحبت میکرد.
زمان حکومت داکتر نجیب بود که شبنم در صنف اول مکتب شامل میشود. برایش مکتب، صنف و معلم بسیار دوست داشتنی بود؛ اما شبنم نه کتابی دارد و نه کتابچهای. با حسرت به لباسهای مکتب، بکس و کتابهای همصنفیهایش میبیند. حالت اقتصادی فامیلش خوب نبود تا برایش همهچیز را مهیا کند.
دورهی سیاهی بود. چهار اطراف مکتب شبنم راکت اثابت میکرد، زنان و کودکان شهید میشدند. شبنم در زیر صدای وحشتناک راکتها، با دستان لرزان، روی تخته در صنف مینوشت. هر لحظه فکر میکرد که راکت به مکتبش اصابت خواهد کرد. باترس زیاد و با دوش به طرف خانه میرفت تا مادرش نگران نشود.
بالاخره نظام و نصاب تعلیمی یکجا تغییر کرد. مجاهدین قدرت دولتی را در اختیار گرفتند. قیدگیریهای شدید بالای دختران تطبیق شد. جنگهای داخلی شدت گرفت و بیشتر شد. باز هم راکت و مرمی هوای شهر را وحشتناک مینمود. باز هم شبنم به مشکل از بین راکت و مرمی به طرف مکتب میرفت تا درس بخواند. در مسیر راه شاهد اثابت راکت و مرمیها بود. در اینمدت شبنم تعداد زیاد همصنفیها و معلمین خود را از دست داده بود.
هر قدر که شبنم جوان میشود مشکلات وی نیز بیش و بیشتر میشود. حالا فقط مشکل جنگ، راکت وگرسنگی نیست؛ مادر شبنم خانم بیسواد و در نهایت سختگیر بود. پنچ پسر بعد از شبنم به دنیا آورده بود و تمام مسوولیت این اطفال به دوش او بود. پدر شبنم انسان نسبتن با فهم و آزاداندیش بود؛ اما کاکاها و برادر شبنم که یکسال از او کوچکتر بود و زیر دست مادر سختگیر بزرگ شده بود، کاملن فکر افراطی داشت و مانع بیرون رفتن شبنم از خانه و حتا به مکتب میشدند. شبنم با حمایت پدرش مکتب میرفت؛ اما از فامیل خود راضی نبود. مادرش با او رفتار خوب نداشت. از این ناحیه، فشار زیاد بالای شبنم وارد میشد. با دوام این رفتار، شبنم را افسردگی گرفت و گوشهنشینی اختیار کرد. او در آنزمان، دانشآموز صنف هشت در مکتب بود. تنها مکانی که برای شبنم آرامش میداد، مکتب بود.
همزمان با آن، جنگها نیز شدت گرفت. بعد از پنج سال حکومت مجاهدین، نظام طالبان حاکم شد. شبنم در آنروز در صنف درسی بود که صدای تیراندازی و آواز الله اکبر به گوش میرسید. زنگ مکتب زده شد و مدیر مکتب تمام شاگردان را در یکجا جمع کرد و گفت: عزیزان! شما به آرامی طرف خانههایتان بروید، چادرهایتان را درست بپوشید؛ چون طالبان کابل را گرفتهاند. شاگردان با چهرههای پریده و قلبهای لرزان سوال میکردند که مدیر صاحب، «فردا به مکتب آمده میتوانیم؟ مدیر مکتب گفت: معلوم خواهد شد؛ اما حالا رخصت هستید.
شبنم با دوستان و همصنفیهای خود خداحافظی کرد و طرف خانه روان شد. در زمانیکه از دروازهی مکتب بیرون میشوند میبینند که همهجا سیاه و تاریک است. طالبان با لباسهای سیاه و خشن به دخترهای مکتب نگاه میکردند. شهر خاموش و خالی شده بود. سرکها خالی بود و سکوت وحشتناک همهجا را فرا گرفته بود؛ اما شبنم امیدوار بود که فردا دوباره مکتب بیاید. اما بعد از آنروز متاسفانه دروازههای مکتب برای همیشه به روی دختران بسته شد. شبنم با عالمی از مشکلات در خانه ماند. چون پدر شبنم یک نظامی در دولت سابق بود، زندگیش در خطر جدی قرار داشت. او مجبور شد با پسر بزرگترش به کشور ایران برود و مادرش هم با وجود داشتن پنچ پسر، بازهم حامله بود.
شبنم در نبود پدرش، سرپرست مادر و برادران کوچکش بود. برای سودا آوردن از بیرون به چادری ضرورت داشت؛ اما مادر شبنم پول خرید چادری را نداشت. مردی هم در خانواده نبود که برای خرید به بیرون برود. شبنم بهخاطر رفع نیازمندیهای خانواده لباسهای برادر و یا پدرش را میپوشید، بیرون میرفت تا شناخته نشود. او با دستمال مردانه چهرهی خود را میپوشاند و معمولن بایسکل پدرش را گرفته، بیرون میرفت.
روزی بهخاطر خرید دارو برای مادر مریضش بیرون رفت که دستمال صورتش را باد زد و طالبی که در کنار سرک ایستاده بود متوجه شد که او دختر است. با صدای بلند گفت که ای لعنتی کافر ایستاد شو، ای بداخلاق بیشرم، ایستاد شو! اما شبنم با دستهای لرزان و ترس که تمام بدنش را فرا گرفته بود، توانست بایسکل خود را سرعت بدهد و فرار کند تا به خانه برسد.
وقتی به خانه رسید، نفس شبنم کاملن بند شده و دم از دست و پایش بیرون شده بود. مادرش حیران شد و پرسید که چه شدهاست. گلوی شبنم گرفته بود و نمیتوانست درست حرف بزند. دواها را به مادرش داد. اما نگران بود که چگونه فامیل و خود را نجات دهد. به مادر خود گفت که تو باید یک چادری با دست برای من بدوزی، چارهای دیگر نیست. مادرش از تکههای کهنه، یک چادری چندرنگ، برای شبنم آماده کرد و گفت که حال من خراب است و بردار کوچکت هم مریض شده. گفت که تو باید او را نزد داکتر ببری. برادر شبنم که به سوءتغذیهی شدید مبتلا بود.
شبنم برادر خود را به کلینیک نزدیک خانه برد. چادری که مادر شبنم برایش درست کرده بود، از سوراخهای آن چادر، پیش پای شبنم درست دیده نمیشد. شبنم در مسیر کلینیک، چندینبار با بردارش که در آغوش گرفته بود، به زمین افتادند. او که پیش از آن هیچ چادری نپوشیده بود، همچنان نفسگرفتن در زیر چادری برایش مشکل بود. چادری را پس زد و رویش را برهنه کرد. در همان لحظه، موتر امربهمعروف طالبان میآید و شبنم را با کیبل سیاه لتوکوب میکند. در بند پاهای شبنم میزنند تا اینکه زخم میشود و خون شبنم جاری میشود. اما باز هم تلاش میکند که برادر خود را به کلینیک برساند.
داکترها برادر شبنم را معاینه میکند و برایش دوا و مواد برای رفع سوء تغذیه میدهند. شبنم درد پاهایش را فراموش کرده، خوشحال میشود و به خانه برمیگردد. مادرش به پاهای شبنم میبیند که خونآلود است. جگرخون میشود. با مرهم پاهای شبنم را چرب میکند، میگوید جان مادر حالا غیر از تو کسی نیست که ما را کمک کند؛ ایکاش پدرت به ایران نمیرفت. از او و برادرت هیچ احوالی هم نداریم که کجاست و چه کار میکنند.
شبنم تمام روزهای سخت زندگی را برای پدرش در یک کتابچه نوشته میکند تا از تمام روزهای بد و حالتی که آنها سپری میکنند، با خبر شود. در زمانیکه مادر شبنم مریض است، قرار است که طفل هفتم خود را نیز به دنیا بیاورد. حالت مادر شبنم، خوب نبود. شبنم با عجله نزد داکتر میرود و از وضعیت مادرش برای داکتر میگوید. داکتر به شبنم توصیه میکند که به زودترین فرصت باید به کلینیک آورده شود. وقتی شبنم مادرش را به کلینیک میآورد، داکتر بعد از معاینات لازم میگوید: مادرت باید عملیات شود؛ چون دوگانگی حامله است. شبنم به گریه میافتد و میگوید: حال، باید چه کار کنم، مادرم ره به کجا ببرم؟! داکتر به شبنم گفت که مریض باید به شفاخانهی نسایی و ولادی برده شود. شبنم موتری به کرایه میگیرد و مادر خود را به یک شفاخانهی بزرگ میرساند. بعد از عملیات مادر شبنم، یکی از دوگانگیها از بین میرود؛ اما یک دخترک دیگر به دنیا میآید. مادر شبنم، چندین روز در شفاخانه بستر میماند. شبنم در اینمدت، هم به برادران کوچکش رسیدگی میکند و هم برای مادرش در شفاخانه کمک میکند.
شبنم از این وضعیت و این همه کار بسیار خسته میشود. او در یکی از همان روزها، زمانی که خبر میشود کسی از دوستان فامیلش به ایران میرود، عاجل یک نامه برای پدرش مینویسد. در آن نامه از مشکلات و همچنان خبر تولد خواهرش برای پدر خود مینویسد. نامه به پدر شبنم در ایران میرسد. پدر شبنم پس از دریافت نامهی دخترش، تصمیم میگیرد که به کابل بر گردد؛ اما تا زمانی که پدرش بر میگردد، شبنم بسیار مریض و ضعیف میشود. حالت روانی و جسمی خوبی ندارد. در انتظار پدر است که بیاید و همه را با خود به ایران ببرد.
شبنم وقتی در این مورد فکر میکرد، احساس خوبی برایش رخ میداد. با خود فکر میکرد که بیرون شدن از افغانستان در این حالت خوب است. به آرزوهاییکه داشت، هر شب به همان فکر میخوابید و صبحها به امید تغییر بیدار میشد.
چندین ماه سپری شد. شبنم با مریضی که داشت، هر هفته برای دریافت مواد و دوای سوءتغذی برای برادرش به کلینیک میرفت. همچنان یکمقدار پولی که پدرش از ایران فرستاده بود، با آن از بیرون نیازمندیهای خانه را خرید میکرد. بالاخره روزی رسید که پدر شبنم میآید. شبنم با عالمی از خوشبختی پدر را در آغوش میگیرد و میگوید: پدر جان، حالا همهی ما را با خود به ایران میبرید؟!
پدر نگاه سردی به شبنم میکند و سخنی به زبان نمیآورد. شبنم حیرتزده شد که چطور پدرش اینگونه دلسرد و بی تفاوت شده است؟ پدر شبنم، متوجه این همه زحمتهایی که او در طول مسافرت پدر کشیده بود، احساسی نداشت. با آمدن پدر به کابل، دعوا و جنگ و رفتار بد پدر شروع شد. تا اینکه یک روز پدر شبنم با لحن بسیار زشت گفت: خبر هستم در نبود من تو مادر و دختر چه کارها که نکردهاید. گفت که تمام روز به کوچهها میرفتید و… به مادر شبنم گفت که تو او را مجبور کردی که «کوچهگرد» شود.
شبنم حیران و نگران میشود و از خود میپرسد که چه کار بدی کرده است. چرا پدرش این حرفها را میزند؟ فکر کرد همسایهها دربارهاش برای پدرش بد گفته باشد و شاید هم کاکای افراطیاش، چیزی به پدرش گفته است. شبنم دوباره با این برخوردها دلشکسته و سپس شدیدن مریض شد تا اینکه مجبور شد مدتی در شفاخانه بستری باشد.
داکتر ها دلیل مریضی شبنم را کمبود ویتامینهای بدن و دلتنگی و افسردگی تشخیص کردند. شبنم روزانه غذا نمیخورد. فقط به واسطهی سیروم زنده بود. او به حدی لاغر و ضعیف شده بود که با دیدنش فکر میکردی با شخص مرده روبهرو شدهای. داکتران برای پدر شبنم گفته بودند که دخترش باید بیرون از کشور برده شود.گفته بودند که تنها راه نجات دخترش تغییر محل زندگیست.
در این زمانها پدر شبنم تصمیم میگیرد که ازدواج شبنم را با کسی ترتیب کند تا او را به خارج ببرد. در اینزمان یک خواستگار برای شبنم از آلمان میآید. خواستگار شبنم مردی بود که از پدر شبنم هم بزرگتر بود. شبنم 17 سال سن داشت و خواستگارش 65 ساله بود. اما خانه و پول بیشمار داشت. چون این خواستگار از خویشاوندان مادر شبنم بود، پدر او را قبول نمیکند. خواستگار دیگر میآید. اینبار یک مرد ترکمن که قالینباف است. این مرد چهل سال است که در کشور پاکستان زندگی میکند. پدر شبنم این خواستگار را میپذیرد و با گرفتن دوصدلک افغانی دخترش را به آن مرد میدهد. پس از یکماه، نامزدی و عروسی انجام میشود. شبنم از این وصلت، اصلن راضی و خوش نبود. کسی هم نیست که از او بپرسد، از این عروسی خوش است یا نه.
پدر شبنم به دخترش میگوید که دخترم من نمیتوانم از این بیشتر مواظب تو باشم، تو باید با این مرد ازدواج کنی! شبنم به پدرش میگوید که مگر قرار نبود همه با هم به ایران برویم، چرا مرا به این مرد میدهید که حتا زبان شان را هم نمیفهمم؟ شبنم به پدرش گفت که من نمیتوانم با این مرد زندگی کنم. لطفن پدر جان، من دیگر مریض نمیشوم، مرا با خود به ایران ببرید. پدر گفت که نه، راه ایران پر از خطر است، نمیتوانم دختر جوانم را با خود ببرم.
شبنم با گریههای زیاد نتوانست پدر را منصرف کند تا او را به شوهر ترکمن که در پاکستان زندگی میکند، ندهد. روز عروسی فرا میرسد. مردم در حیرت بودند که این مرد چطور دخترش را به کسی میدهد که زبانش را هم نمیفهمد. محفل عروسی شبنم بدون ساز و سرود برگزار شد. زمانیکه شبنم را بردند، پدرش آمد تا کمر دخترش را بسته کند. در آنزمان شبنم بیهوش شد. او را در همان حالت بیهوشی در موتر انتقال دادند. زمانیکه شبنم به هوش آمد و چشم خود را باز کرد، در مکان دیگری بود. همهچیز تغییر کرده بود. چهار طرفش مردمی بودند که اصلن آنها را نمی شناسد. کسی هم نیست که حرفش را بداند. شبنم به گریه میافتد.
او مثل پرنده به هر طرف میپرد؛ اما راه نجات نداشت و تمام درها به رویش بسته بود. چند روز بعد از اردواج تصمیم گرفتند در کشور پاکستان در یکی از کمپها زندگی کنند. کمپ مربوط گلبدین حکمتیار بود. در این کمپ مانند کابل زیر سلطهی طالبان، سختگیری شدید بالای زنان تطبیق میشد. شبنم به طرف دروازهی کوچه نگاه میکرد، پرده بزرگ و ضخیمی بود که صدای زنان از پشت آن بیرون نمیشد. تلویزیون حرام و حجاب اجباری بود. نه آزادی بود، نه رنگی و نه روشنایی. شبنم با خود فکر کرد که باید بسازد، دیگر چارهای نبود. شبها را با بافتن قالین، با وجودی که بافتن قالین را یاد نداشت صبح میکرد؛ یعنی همان پولی که پدر شبنم از این مرد گرفته بود، باید با قالینبافی برای شوهرش پوره میکرد.
مدتها گذشت. نیمهی شب بود و شبنم بیرون از اتاق بالای دستگاه قالین مصروف کار بود. پدر شبنم از کابل برای دیدن دخترش آمده بود. هرچند فامیل شوهر شبنم برای پدر شبنم هشدار داده بودند که به دیدن شبنم نیاید. چون میگفتند که ما دختر تورا خریدهایم و با شما دیگر کاری نداریم. با آنهم پدر شبنم به دیدن دخترش آمد. با دیدن وضعیت خراب دخترش پریشان و ناراحت شد. دخترش را به سینه گرفته بود و گریه میکرد. اما شبنم بهخاطر دلداری پدرش گفت که من خوش هستم، راحت باشید، پدر جان. شبنم بیشتر از آن حرف نمیزند، مثلی که حرف زدن را فراموش کرده باشد، و یا هم پدرش مرد بیگانهای باشد.
پدر شبنم دوباره به کابل برگشت و از حالت بد دخترش پریشان و نگران بود. تصمیم گرفت که فامیلش را گرفته به پاکستان برود تا پسرهای بیکارش هم قالینباف شوند، هم بتوانند شبنم را ببینند. تمام وسایل خانهی خود را فروختند و به طرف پاکستان حرکت کردند. در پاکستان در کنار خانهی خسران شبنم خانه به کرایه گرفتند. اما با آمدن فامیل شبنم، خسران شبنم پریشان و مانع رفتوآمد آنها شدند. در آن میان، اما مادر شبنم نمیتوانست خود را کنترول کند. دروازهی کوچه را میزد و با آواز بلند صدا میکرد که لطفن دروازه باز کنید تا من دخترم را ببینم. کسی دروازه را به روی مادر شبنم باز نمیکرد. خواهرک کوچک شبنم که شش ماهه بود، درآغوش مادر گریه میکرد.
تمام همسایهها خبر میشوند و خلاف رسم ترکمنها صدا بلند میکنند. شوهر شبنم را تمام مردم خواسته و با او حرف میزنند. برایش میگویند که چرا اجازه نمیدهد که پدر و مادر شبنم، دخترشان را ببینند. سرانجام بعد از جلسه های زیاد مردمی، تصمیم گرفته شد که مادر و پدر شبنم اجازه دارند، دختر خود را ببینند و با هم رفتوآمد کنند .
اما روز گار بد شبنم تمامی نداشت. برخورد زشت خسران ادامه داشت. تا اینکه شبنم مادر میشود و صاحب چهار فرزند؛ سه پسر و یک دختر. زمانی میرسد که شوهرش شدید مریض میشود و از دست و پا میماند. آنوقت زمانی بود حکومت طالبان سقوط میکند و تمام مهاجرین دوباره به افغانستان برمیگردند. شبنم نیز با فرزندان و شوهرش به کابل میآید. در کابل دوباره درسهای مکتب خود را از سر میگیرد. همزمان با شروع درسهای خودش در مکتب، فرزندان خود را نیر شامل مکتب میکند.
در کنار درس و مصروفیتهای دیگر، کار هم میکند تا بتواند به خوبی روزگار بگذراند. اما مریضی شوهرش بیشتر میشود تا اینکه شوهرش فوت میکند. شبنم با طفلهای کوچک باز هم با مشکلات جدید روبهرو میشود؛ اما هیچگاه تسلیم نشده، شکست را قبول نمیکند و به درسهای خود ادامه میدهد. او اینگونه موفق میشود که سند دوازده را به دست بیاورد و سپس شامل دانشگاه شود. در همان زمان در کنار دیگر مصروفیتها وظیفهی رسمی هم داشت. روزهای سختی را سپری میکند تا زمانیکه اولادهایش بزرگ شوند و همه شامل دانشگاه و سپس وظیفه شوند. اما با افسوس اکنون که دختر شبنم صنف یازدهم در مکتب است، دوباره طالبان زنستیز اختیار نظام را به دست گرفتهاند. در حال حاضر، شبنم با مشکلات زیاد اقتصادی به کشور پاکستان مهاجر شدهاست و امید دارد که دخترش بتواند درس بخواند.
صدف خیراندیش