«مبایلم را بهسرعت از دستم قاپید». من که تازه متوجه شدم که مبایل را دزدیده، ناخودآگاه خواستم قدمی پیش بهسوی دزد بگذارم. او خودش را عقب کشید، تفنگچه را از جیباش درآورد؛ قید آنرا محکم کشید. صدای آهنی و دلخراش آن تا عمق جانم رخنه کرد. گفت: «حرکت نکو.»
شکم خالیِ شهر
فیلم جوکر با جملههای غمانگیزیکه حاکی از «وضعیت وخیم شهر» دارد، از رادیو گزارش میشود:
«شرایط باید گفت که بسیار بسیار حساس است… روی همهای شهر تاثیر گذاشته… آدم وقتی بیرون میرود نمیتواند نفس بکشد… واقعا وحشتناک است… پنجاه سال است که در این کشور زندگی میکنم تا بهحال کشور را به این وضعیت ندیده بودم… معلوم نیست چه بلایی سر ما خواهد آمد!»
اکنون که نزدیک به دو سال میشود که طالبان، بار دیگر میلیونها انسان را در قبضهای خود گرفتهاند، نفسکشیدن در این کشور، بهویژه کابل، با گذشت هر لحظه و هر ثانیه، دشوارتر و دردناکتر میشود.
میبینم که گُلوی دریایِ کابل خُشکتر از همیشه خفه میشود؛ و شکم شهر، خالیتر از هر زمانی محسوس است.
در این سرزمین هر چه موجود هست (غیر از مردههای مذهبی)، چه جاندار چه بیجان، همه، بهسوی مرگی دستهجمعی در حرکتاند.
نبود بازار کار و فراوانیِ جوانان بیکار، شکم و زیرشکم ارباب جرمو جنایت را در شهر شهوانیتر کرده است. اگرچه اندام کاروبار، پس از سالهای 2015 رو به لاغری گذاشت؛ اما با حاکم شدن شیاطین سفیدپوش، تورم بازار کشور پندیدهتر شده است.
در کنار قتلهای مرموز و بازداشتهای خودسرانهای طالبان، سرقتهای مسلحانه در همهجا رو به رشد بوده است. از خیابانهای خالی کابل گرفته تا کوچهها و پسکوچههای وحشتناک آن.
چشمهای سُرخِ نشئه
روز دوشنبه بود؛ بیستونهم جوزا. روزی از روزهای دیگر در چنبرهای هیولای طالبان.
در داخل اتاق چون سرعت اینترنت کُند است، مجبور شدم از خانه بیرون شده، در کوچه ایستاد شوم.
شش، هفت دقیقه که گذشت، فردی از سرک قلعهی وزیر، وارد کوچهای ما شد. من در فاصلهای کموبیش سیمتر در داخل کوچه ایستاده بودم.
نگاهم و حواسم متمرکز روی شیشهای مبایل بود. از گوشهای چشم راستم متوجه شدم که فردی از روبهرویم در حال آمدن است. فکر کردم پسر همسایه است و به راهاش ادامه خواهد داد. اما در فاصلهای دو متری از من که رسید مسیرش را بهسوی من چرخاند. من سرم را که بلند کردم، در چشم برهمزدن خودش را در برابرم رساند. مستقیم دست انداخت به مبایل که آرام روی دست راست من نشسته بود.
مبایل را با دست چپش به سرعت قاپید و در جیباش گذاشت. من که تازه متوجه شدم که مبایل را گرفته، ناخودآگاه خواستم یک قدم پیش بهسوی دزد بگذارم. دزد یک قدم خودش را عقب کشید، تفنگچه را از جیباش درآورد، قید آن را کشید. صدای آهنی و دلخراش آن تا عمق گوشهای نفوذ کرد. گفت: «حرکت نکو. پیش نیا.»
در همین لحظه بود که چشمهای سرخاش را متوجه شدم. حالتی عادی نداشت؛ نشئه بود: یعنی بهراحتی بدون آنکه خودش بخواهد آدم را میکشد.
رویش را دور داد و با گامهای سریع از من فاصله گرفت. پیراهنتنبان نصواری به تن داشت. سر خودش را با دستمال سیاهوسفید بسته بود. پاچههای تنباناش را تا ساقهای پاهایاش بر زده بود.
در انتهای کوچه فردی دیگری سوار بر موترسیکلیت قرار داشت. سوار شده و فرار کردند.
آنچه که نگرانم ساخت، خود مبایل نبود؛ زیرا سامسونگی بود با مودل پایین، با شیشهای شکسته و بیتری افسرده؛ نداشتن رمزعبور بود که چندی پیش به دلیلی برداشته بودم. اسناد شخصی که پر بود از ایمیلهای ردوبدل شده با همکاران نظامی سابقم تا شبکههای اجتماعی. حساب توییترم از اختیارم خارج شد.
این در حالی است که طالبان در ماههای اخیر، با نصب کمرههای امنیتی در سر کوچهها تظاهر به مبارزه با سارقان مسلح کردهاند. در سر کوچهای ما هم کمرهای امنیتی نصب است که صدفیصد مطمئنم که تمام جریان سرقط در کمره ثبت شده است.
و در هیچ رسانهای در کشور، گزارشی از سرقتهای مسلحانه نیست.
ایسنو