دیروز پنجم عید، 5 سرطان، بهخاطر کاری مهم مجبور شدم بیرون بروم. وقتی که پیش بانک رسیدم، انبوهی از جمعیت را دیدم که برای پرداخت بل برق شان آمدند. باید در ردیفی ایستاد میشدم که صدها نفر صف کشیده بودند.
در گوشهای متوجه شدم که مرد میانسالی نشسته و غرق در خیالات خود بود.
نزدیکاش که رسیدم، سلام کردم: «سلام کاکا جان. خوب استی؟»
نگاهاش را به سمت من چرخاند و گفت: «علیکم السلام. بخیر باشی.»
از سر و وضع ظاهرش پیدا بود که غریبکار است. خواستم سر صحبت را همراهاش باز کنم و بیشتر دربارهاش بدانم و گزارشی ازش تهیه کنم.
از روی کنجکاوی پرسیدم: «کاکا جان شما چند بجه آمدید؟»
صدایاش چون ظاهرش خسته بود و از روزگار نامرد حکایت میکرد: «دو ساعت پیش رسیدم. بانک هنوز باز نشده بود.»
گفتم: «همیشه همین رقم بیروبار است؟» من پس از دوباره به قدرت رسیدن گروه تروریستی طالبان اولین باری بود که رفتم تا بل برق را بپردازم.
کاکا با تکان دادن سر جواب داد: «ها خیلی بیروبار است. دیگر بانکها هنوز بسته است. من هم شاید بروم بانک دیگر. میگویند این بانک خیلی ضعیف کار میکنند.»
کاکا آرام آرام حرف میزد. کمتر تمایلی به صحبت کردن از خود نشان میداد.
من هم با تکان دادن سر حرفاش را تایید کرده، پرسیدم: «چی کار و بار کاکا جان؟ عید بهخیر گذشت؟»
در پاسخ به پرسش اولام چیزی نگفت و بیعلاقه از آن گذشت و دربارهی عید لب به شکایت گشود: «عید خو آمد مثل همیشه. اما چی فایده وقتی مردم عید را نفهمند. مردم حتا قربانی نتوانستند بکنند. سال گذشته کمی خوب بود. امسال خو من اصلن کسی را ندیدم که درست قربانی کرده باشند.»
همچنان که با گوشهای دستارش پیشانیاش را پاک میکرد، به حرفهایش ادامه داد: «برای من که روزهای عید مثل روزهای عادی بود. روزگار مردم خو بیخی خراب است. کاروبار خو اصلن پیدا نمیشود. در این هوای گرم شرایط برای همه چیز سخت شده است.»
سکوت کرد. و من دیگر چیزی نپرسیدم زیرا آنچه که عیان است چه حاجت به بیان!
اسنو