در طی دو دهه اخیر چندین بار به بامیان سفر نموده بودم. اینبار میخواستم به عنوان یک گزارشگر سری به این استان بزنم. سه روز رخصتی عید قربان فرصت خوبی بود که بامیان را گشت بزنم و تفاوت میان قبل از به قدرت رسیدن طالبان و بعد از به قدرت رسیدن آنها را مقایسه کنم.
واقعیت امر این است که من به قصد تهیه گزارش و در کنارش تفریح عازم بامیان شده بودم تا پس از دو ساله به سرزمین بودا بروم و از بامیان و مردم آن دیار روایت داشته باشم.
روز چهارشنبه هفتم سرطان ۱۴۰۲ روز اول عید قربان بود که لوازم ضروری برای سفر چند روزه را جمع کردم. با لب خندان و دعای مادرم را گرفته از خانه بیرون شدم و با دوستانم که از قبل هماهنگ شده بود تماس گرفتم در مسیر جاده شهید مزاری یکی یکی ملحق شدیم و در نهایت از کابل عازم بامیان گردیدیم.
از پل کمپنی تا شهرستان حصه اول بهسود مانند گذشته بود و تفاوتی در آن دیده نمیشد. البته در دوران جمهوریت امنیت میدان وردک خوب نبود، زیرا بخشهایی از این استان تحت تسلط طالبان قرار داشت. از این شاهراه به عنوان دره مرگ نیز یاد میشد. در این مسیر خون افراد زیادی به ویژه هزارهها توسط طالبان ریخته شده است.
خونینترین جنگ هم نیز در همین دره اتفاق افتاده است. جنگ پولیس محلی که همه آنها هزاره بودند با هزار تن از اعضای طالبان در تاریخ ۱۱ سرطان ۱۳۹۴ اتفاق افتاد.
طالبان به پاسگاههای امنیتی که سربازان هزاره در آن حضور داشتند حمله کردند و پس از حدود ۴۰ ساعت درگیری دستکم ۴۰ تن از پولیسها کشته و ۱۲ پاسگاه این سربازان بدست طالبان سقوط کردند. فرمانده محمد معروف به (ممد سیاه) یکی از قهرمانان این جنگ بود که تا آخرین لحظه سنگر خود را رها نکرد و شجاعانه جنگید.

جبهه مقاومت به رهبری عبدالغنی علیپور مشهور به فرمانده شمشیر نیز در این دره فعالیت داشت. هدف جبهه مقاومت جلوگیری از تهاجم کوچیها به سر زمین هزارستان و مقابله با گروگانگیری هزارهها توسط طالبان در دره میدان بود. فرمانده صفا و فرمانده طوفان از جمله فرماندهان و بنیانگذاران جبهه مقاومت بود که توسط کوچیها و گروه طالبان کشته شدند. بعد از سقوط دولت پیشین، دیگر از جبهه مقاومت و فرمانده علیپور خبری نیست. گزارشهای زیادی از ظلم و جنایت کوچیها گزارش میشود اما هیچ کسی نیست که در مقابل آنها ایستاد شود و از حق مردم دفاع کنند. حالا ساحات هزارستان کاملن در تسلط کوچیها و طالبان است. در یک رویداد بین کوچیها و هزارهها در شهرستان جلریز میدان وردک، ۳۵ نفر از هزارههای این منطقه توسط طالبان بازداشت و شکنجه شدند و در نتیجه کوچیها با دریافت یک میلیون افغانی غرامت بخاطر تلف شدن رمههایشان، رضایت دادند که آن ۳۵ هزاره از زندان طالبان آزاد شوند. براساس گفتههای منابع محلی، تمامی آن ۳۵ نفر از ساحه به دلیل تهدید کوچیها و طالبان متواری شدهاند.
منابع مردمی در صحبت با من گفته اند که طالبان چهار نفر از جوانان مرکز بهسود را به اتهام همکاری با علیپور بازداشت کردند و از آنها اسلحه و پول خواستند. اما افراد بازداشت شده نه پول داشتند و نه اسلحه، طالبان آنها را چند شبانهروز شکنجه کردند و بعد آزادشان نمودند. این افراد بعد از آزادی از ساحه متواری شدند. به گفته منابع تمامی جوانان منطقه نیز از ساحه به دلیل ترس از بازداشت فراری شده اند.

وضعیت بهسود خرابتر از نشر این گزارش است.
دوباره برگردیم به ادامه راه از دره مرگ عبور کردیم و رسیدیم به مناطق هزارستان و کمکم بوی بامیان را حس میکردم. جالب بود برای چند دقیقهای فراموش کرده بودم که در افغانستان سیطره سیاه طالبان حاکم است و حکومتی در کار نیست. از پشت شیشههای خاک آلود ماشین به کوههای خشک هزارستان نگاه میکردم آهنگ داود سرخوش هم به دور از هیولای طالب و میانِ فاصله دو ایست بازرسی به دلها چنگ میزد تا اینکه به اولین قریه رسیدیم که هزارهها بودند. بسیار غم انگیز بود وقتی آدمهای قریه را نگاه میکردم هرقدر خیره شدم آن مردمان قدیم را پیدا نتوانستم. نگاههای معصومانه، چشمهایی که معلوم بودند از سر ناچاری چرخک میزنند، حس میکردم آن نگاههای معصومانه به نحوی از دیدن قومهایشان خوشحال بودند و احساس امنیت میکردند.
بعد از عبور از این قریه چند ساعت راه را باید طی میکردیم تا میرسیدیم به بامیان در مسیر راه همینطور که به بامیان نزدیک میشدیم از پنجره ماشین به قریهها و مردم محلی نگاه میکردم. در بعضی قسمتها از ماشین پیاده میشدیم در کنار اینکه دوستان عکاسی میکردند من با مردم منطقه سر صحبت را باز میکردم. مردم با ترس و لرز جواب میدادند، نهایت حرفهایشان بیکاری و ناامنی و بی سرنوشتی دختران شان بود اینکه این وضعیت تا چه زمانی ادامه پیدا خواهد کرد.
بعد از پنج-شش ساعت راه به بامیان رسیدیم در شروع بازار بامیان یک موترشویی بود، توقف کردیم و موتر را به شستن دادیم.
من هم از موتر پیاده شدم هنگامی پیاده شدن کودکان بیسرنوشتی را دیدم که در این موترشویی کار میکردند از شش کارمند این موتر شویی چهارتای آن کودکان دوازده تا چهارده سال بودند، در همین مدتی که ماشین شسته شد فرصتی فراهم گردید تا با این کودکان صحبت کنم. بچههای خردسال بعد از سقوط حکومت مجبور شدهاند به علت فقر و گرسنگی مشغول به کار شوند همانند این کودکان صدها کودک دیگر را دیدم که کارهای شاقه انجام میدادند. از یکی از کودکان پرسیدم که درسی میخوانی؟ با لبخندی جواب داد و گفت:«ها کاکا جان هم کارمیکنم و هم درس میخوانم.» پرسیدم روز چند کار میکنی؟ جواب داد:« هی کاکا جان روز صد روپه یا بیشتر کار میکنم یگان تا اگر پیسه دار باشد بخششی(انعام) بدهد روز دوصد کار میکنم.» از کودک دیگر مصورف پاک کردن موتر بود، پرسیدم چطور هستی و کاروبار چطور است؟ دستمالاش را تکان داد و گفت:« شکر است.» پرسیدم درس میخوانی؟ جواب داد گفت:« مگر هزاره باشد و کار درس نخواند!؟» با تکان سر تایید کردم و گفتم حق با شما است. گفت:« هم کار میکنم و هم درس میخوانم، پدرم دهقان است و برای مردم کار میکند و چندان پیسه نمیتن به همین خاطر مجبور هستم منم در کنارش کار کنم تا یک لقمه نان پیدا کنیم.» در ادامه گفت:« قبل از آمدن طالبان مشتری زیاد داشتیم، مردمای پیسه دار زیاد د او وقت زیاد میامد و ما هم درآمد مان خوب بود، ولی بعد از آمدن طالبان مشتری کم شده و ما هم مجبوریم به همین چند روپه قناعت کنیم، شکر است میگذرد.»
به هر صورت بعد از شستن ماشین از وسط بازار بامیان رد شدیم و رفتیم هوتل غلغله یک اتاق برای شب تنظیم کردیم و کمکم عصر شد. تصمیم گرفتیم از هوتل بیرون شویم. تا قبل از خوابیدن چهار اطراف بامیان را نگاهی بیاندازیم. ابتدا رفتیم به طرف شهرنو، انگار شهر مرده بود یک درصد هم مثل قبل نبود. فضا خاک آلود پرندهای هم پر نمیزد. یادم هست که در گذشته چقدر شور و شوق بود به ویژه شهرنو بامیان. اطراف بودا و خلاصه هر نقطهای از بامیان جای گردشگران بود. شبها در این شهر دختران و پسران دوچرخه سواری میکردند بلبلان آواز میخواندند و زوجهای عاشق در خیابانهای امن دیار بودا قدم میزدند. اما اینبار متفاوت بود، میشود گفت هیچ یکی از نشانههای گذشته وجود نداشت. یکی از موضوعاتی مهمی که ذهنم را آزار میداد عدم حضور زنان در بازارها بود فقط تعداد انگشت شماری را میدیدم که صرفن جهت خرید لوازم ضروری آمده بودند.

پس از گشت زنی در شهر نو بامیان به هوتل برگشتیم و شب را در آنجا سپری کردیم فردای آن شب روانه بندامیر شدیم. بعد از چهل دقیقه راه رسیدیم به قرغنهتو، قیماق معروف قرغنهتو زبان زد عاموخاص است. هر کسی که بامیان آمده یکبار در این منطقه و در رستورانت مشهوراش قیماق معروفاش را نیز خورده است. صبحانه را با سفارش دادن قیماق خوردیم به سمت بند امیر حرکت کردیم بعد از حدود ۲۵ دقیقه به بندامیر رسیدیم.
جمعیتی انبوهی در بندامیر آمده بودند. اما بیشتر آنها از مناطق پشتون نشین افغانستان بودند. هیچ زن و یا دختری در بین شان دیده نمیشد. حکومت تکجنسیتی و تفریح تک جنسیتی فقط در سیطره طالبان میتواند باشد. بین آن همه جمعیت هیچ آشنایی را ندیدم حضور هزارهها کمرنگ بود. وقتی وضعیت را تماشا کردم متوجه شدم که مردم هزاره دیگر توان آمدن ودل و دماغ تفریح در اینجا را ندارند. زیرا فقر، بیکاری و ترس از وجود طالبان باعث شده که آنها به بامیان سفر نکنند.
در حین گشت گذار در ساحات بندامیر با دو نفر که از باشندگان بامیان بودند سر خوردم. یک کیف پشتی داشتند و مواد خوراکی برای گردشگرانمیفروختند. دقایق با آنها هم کلام شدم و از وضعیت بازدیدکنندگان پرسیدم و اینکه چرا بیشتر بازدیدکنندگان پشتونها هستند، مردم هزاره و غیر پشتونها حضورشان کمرنگ هستند. آنها گفتند، یکی اینکه به لحاظ اقتصادی مردمان غیر پشتون به خصوص هزارهها دیگر توان سفر را ندارند. دوم اینکه مردم خاص انگار همهجا را تصاحب کردهاند. آنها علاوه کردند که گروه حاکم تمام هزینههای قراردادی بندامیر را دوبرابر کردهاند و در تمام آن نقاط که قبلن گردشگران از آن به شکل رایگان استفاده میکردند سیدها و طالبان هزینه وضع کرده اند.
این دو شخص دست فروش برای ما توصیه کردند که شما مجرد هستید و باید بسیار با احتیاط گشت و گذار کنید تا خدای نکرده چشم تان ناخواسته به کدام زن نیافتد. اگر چشمتان به زن کسی بخورد و افراد طالبان متوجه شوند برای شما بسیار سنگین تمام میشود. طالبان از تمامی کسانی که با فامیل خود به بندامیر میآیند نکاح خط طلب میکنند. حتی باعث آزار و اذیت مردم نیز میشوند.
افراد طالبان در همه جا حضور داشتند و در کوچکترین و خصوصیترین بخش زندگی مردم دخالت میکردند. آنها خود نماینده خدا در روی زمین میدانند و به همین خاطر در همه امورات مردم دخالت میکنند. بعد از یک روز گشت زنی به بندامیر، برگشتیم دوباره به مرکز بامیان که یک سر به جای خالی بودا بزنیم. وقتی نزدیک بودا رسیدیم قصد بر این بود که بودا را از نزدیک ببینیم. اما طالبان قیودات وضع کرده بودند و نتوانستیم بودا را از نزدیک ببینیم. از چند نفر علتاش را پرسیدیم، کسی در این مورد به ما جواب نداد. با یک سلام و چند تا عکس از راه دور بودا را ترک کردیم. شب شد برگشتیم هوتل تا برای فردا برنامه جدید تنظیم کنیم. البته ناگفته نماند که طالبان ما را به سمت دره قاضان فولادی اجازه ندادند و ما هم دلیلاش را نفهمیدیم.

در طول این سفر چهار روزه به استان بامیان فرصت شد تا از جاهای مختلف این استان دیدن کرده و با مردماناش کمی گفتگو داشته باشم.
بامیان فقط از لحاظ اقلیمی تغییر نکرده بلکه وضعیت مردم نیز در این دوسال به کلی دگرگون شده است.
دوران جمهوریت به ویژه در دوران که طاهر زهیر استاندار بامیان بود وضعیت چندبرابر بهتر از حالا بود. مردم این استان در آن زمان تا حدودی از وضعیت زندگی رضایت داشتند.
قبل از حاکمیت رژیم طالبان من چندین بار به این استان سفر کرده بودم، آنچه که توجه همه را به خودش جلب کرده بود در کنار جاهای دیدنی، امنیت و آزادی مردم در امورات مختلف بود. همین امر باعث شده بود که بیشتر کردشگران خارجی و داخلی از بامیان دیدن کنند و بیشترین برنامههای فرهنگی اجتماعی در طول سال برگزار شود.
اما اکنون که گروه طالبان حاکم هستند مردم اوضاع بامیان را بهگونهای دیگر تعریف میکنند. به نقل از مردم محل بیکاری به اوج خود رسیده و وضعیت اقتصادی هر روز خرابتر میشود. طالبان از کشاورزان در دو فصل عشر دریافت میکنند. این عمل گروه حاکم فشارها را بالای این مردم چند برابر کرده است.
غلام حسین با نام(مستعار) باشنده اصلی سیدآباد استان بامیان میگوید، در کنار ناامنی و بیکاری بیشتر از آینده دختراناش نگران است. وی میگوید دوتا دختر دارد که هردو صنف ده و یازده مکتباند. دختران غلام حسین در کنار تحصیل، دوچرخه سواری به شکل حرفوی نیز میکردند که قرار بوده عضو تیم ملی دوچرخه سواران افغانستان شوند. اما پس از سقوط حکومت هردو خانه نشین شدند و حالا به بافندگی قالین مشغولاند. یکی از دختران غلام حسین در دوسال بی سرنوشتی از شدت گریه بینایی یک چشمش را بهکلی از دست داده و به علت ضعف اقتصادی نتوانسته است چشماش را مداوا کند.
غلام حسین میگوید دهها خانوادهای منطقه سیدآباد از شدت بیکاری و بیسرنوشتی فرزندانشان میخواهند ایران بروند. به گفته غلام حسین پس از دوسال بلاتکلیفی مردم منطقه تصمیم گرفتهاند که مهاجرت کنند. ولی اکثریت آنها پاسپورت ندارند به مدت بیشتر از یکسال میشود که ثبت نام کردهاند اما در این مدت هیچ خبری از پاسپورت نشده است.
غلام حسین که زندگی در بامیان را نسبت به کابل ترجیح میداده است. اکنون هیچ علاقهای به زندگی کردن در بامیان ندارد او نیز میخواهد در صورت داشتن پاسپورت به ایران برود.
حاکمیت طالبان یک بار دیگر مردم را مجبور به ترک وطن کرده است. در طی سالهای متمادی و وضعیت ناهمگون افغانستان، مردم کشور مهاجر شدند، انگار مهاجرت با سرنوشت مردم گره خورده و بار بار باید مهاجر شوند.
در دو دهه اخیر فرصتی بوجود آمده بود که تعدادی از مهاجران به وطن شان برگردند و آنهایی که از قبل افغانستان را ترک نکرده بودند زندگی جدیدی را شروع کنند. با این وجود مردم اصلن تصور نمیکردند که یک روزی باز هم افغانستان سقوط کند و یکبار دیگر گروه طالبان حاکم شوند. اما متاسفانه برخلاف تصورات در ۱۵ آگوست ۲۰۲۱، این اتفاق افتاد و تعداد قابل توجهی از مردم کشور مهاجر شدند و اینک نیز این وضعیت ادامه دارد و به ندرت کسانی را پیدا میتوانید که فرصت رفتن داشته باشند و نروند قریب به کل مردم که نظام حاکم را نمیخواهند در صورت فراهم شدن زمینه حاضر به ترک افغانستان هستند.
نیما کاپلا