الهام دخترم با آرزوهای بلند و نا تمام، قبل از سقوط افغانستان برای چند روزنامه شعر و نوشته میفرستاد. دوستداشت نویسنده شود. اما بعد از به قدرت رسیدن طالبان رفتارش تغییر کرده، وقتی، رفتارهایش را خوب مورد توجه قرار میدهم؛ احساس میکنم یگانه دلیل این گونه رفتارها، محدودیتهای اعمال شده از سوی گروه حاکم است که بالای زنان و دختران اعمال میشود.
دختر من و تمام دختران کشورم را ابتدا از مکتب رفتن و آموزش محروم کردن، بعد از آن دروازههای دانشگاهها را بر روی آنان بستند و در مرحلهی سوم، تمام آموزشگاهها و کورسهای آموزش زبان و سایر علوم پایه را برای دختران ممنوع اعلام کردند.
دخترم الهام، استعداد خوبی در نوشتن دارد. او از صنوف دوم و سوم که در افغانستان بود؛ استعدادش را در نوشتن نشان داده بود در همان سن، انشاهای خوب و قشنگ مینوشت که از سوی مکتب و استادانش مورد تحسین و تمجید قرار میگرفت.
الهام، همراه مادر و هر دو برادرش سال ١٣٩۵ بنا به دلایلی ایران رفتند، چهار سال آنجا ماندند. دخترم صنوف ۴، ۵، ۶ و ٧ را در ایران خواند در آنجا با شوق و علاقه درس میخواند تا اینکه در صنف هفتم از طرف مکتب (مدرسه) مسابقه نویسندگی برگزار شد، الهام مقام اول را گرفت اما به این دلیل که ایرانی نبود؛ برایش جایزه نفر اول را ندادند و عذرخواهی کردند.
سال ١٣٩٩ خانواده را افغانستان آوردم. الهام و دو برادرش را در مکتب خصوصی “پگاه” ثبت نام کردم. زندگی به خوبی و خوشی پیش میرفت، فرزندانم مصروف درس و تحصیل بودند، من و خانمم “معصومه امیری” مصروف کار.
در بهار سال ١۴٠٠، داکتران دریافتن، من به سرطان مغز گرفتارم لذا برای تداوی پاکستان رفتم.
در بستر بیماری بودم که نظام جمهوریت سقوط کرد، طالبان بر تمام امور مسلط شدند، برنامههای مبتنی بر ایدیولوژی اسلامیت_افغانیت خود را گام به گام عملی ساختند /میسازند.
وقتی، مکاتب دخترانه بسته شدند و دختران بالای صنوف ششم از آموزش محروم شدند؛ دخترم به نویسندگی رو آورد، برداشتهای خودش از مسائل اجتماعی و درد و غم همسن و سالانش، مشکلات خانوادههای فقیر و مستمند و… را با زبان کوکانهاش برای نشریات و خبرگزاریها روایت میکرد، کورس زبان میرفت و با جدیت رویاهایش را دنبال میکرد تا اینکه دروازه آموزشگاهها نیز بر روی دختران بسته شد.
اینبار، الهام با تشویق مادرش که آرایشگر است به آموزشگاه خیاطی رفت تا یک شغل و حرفه برای خودش دست و پا کند؛ اما آیندهای نامعلوم هر روز او را نسبت به نوشتن، مطالعه، خیاطی و مسائل از این دست بی انگیزه ساخته و به سمت افسردگی و ناامیدی پیش میبرد.
ما هم هر چه او را تشویق میکنیم، امیدهای واهی میدهیم کارساز نیست؛ مخصوصا حالا که او میبیند پدرش کار درست و حسابی ندارد و مادرش را نیز از کار کردن منع نموده اند.
حالا، او مانده است و هزاران سوال بی پاسخ، او مانده است و یک سرنوشت تاریک، او مانده است و یک سرزمینی که دیگر زنان و دخترانش حق زندگی و کار ندارند.
متاسفانه، ما هم کاری نمیتوانیم، درمانده شدهایم، شرمنده ماندهایم؛ نمیدانیم چه کنیم، تا چه وقت باید نابودی فرزندان خود را تماشا نماییم تا چه وقت باید سوختن فرزندان خود را نظاره کنیم و خار در چشم و استخوان در گلو سکوت نماییم، تا چه وقت باید اخبار خودکشی دختران این سرزمین را از گوشه و کنار کشور به خاطر افسردگی، ازدواج اجباری و فقر خانوادهها بشنویم و آه از نهاد در نیاوریم، تا چه وقت منتظر قدرتهای جهانی و سازمانهای دروغین مدافع حقوق بشر باشیم که برای نجات ما و فرزندان دلبند ما آستین بالا بزنند.
آیا ما زندهایم؟ من که نمیدانم فرق زنده و مرده چیست؟
محمد رضا محبوب