زندگی زیر سایهی طالبان برای بسیاریها غیرقابل تحمل بوده است. طالبان که قدرت را مفت به دست گرفت، شماری از هموطنان مان مجبور به ترک وطن شده و از مسیر پرخطر غیرقانونی جانشان را بهکف گرفته، دل به دریا زدند.
یکی از آن کسان، رضوان همراز است. همراز بهشکل بسیار خوب از سفرش به سمت ایران برای خبرگزاری صدای شهروند روایت میکند.
آقای همراز اینگونه از تجربهاش قصه میکند:
«ساعت شش شام فصل پاییز بود که حرکت کردیم و هوا تاریک شده بود. چند فامیل نیز در راه قاچاق با ما بود با بچههای قدونیم قدشان.
رو بسوی دشت کردیم و بیابانهای پوشیده از ریگ روان با پستی و بلندیهای پیدا و ناپیدا را پشت سر میگذاشتیم. در دل تاریکی شب قدم میگذاشتیم و با چشمان از حدقه بیرونشده به پیش پایمان چشم دوخته بودیم؛ تا مبادا بیفتیم و افگار شویم. اما بازهم گاهی با روی به زمین میخوردیم و کولهپشتیها خود مزاحم دیگری در کنار ریگ روان و پستی و بلندی آن بود. طفلهای هفت و ده ساله نیز با قدمهای کوچکشان در این راه ما را همراهی میکردند.»
یکی از عواملی که مسیر قاچاق را بیش از پیش خطرناک میسازد، وجود مسافران کوچک است. کودکان بسیار شنیدهایم که جاماندهاند از خانوادههایشان. گم شدهاند. تلف شدهاند.
همراز میافزاید:
مثل همهی آدمهایی دیگر منم فقط متوجه بودم تا نیفتم، عقب نمانم و به مقصد برسم. بعد از مدتی در میان انبوه جمعیت و در آن تاریکی دوستانم را گم کردم. دنبال شان رفتم در قطار اولین آدمهای گروه که با راه بلد یک جای بودند. نبودند. قدمهایم را کندتر کردم و هر دو طرفم را با چشمان بیشتر باز شده رصد میکردم تا اینکه آنها را در انتهای صف دیدم. یکی از آنها پسر بچهای را بغل کرده بود.
پرسیدم و گفت که کسی در غم خانوادهها نیست و فقط خود شان را پیش میکشند و تمام. بیا و کمک کن. بدون معطل آن طفل را در بغلم داد. بغلش کردم و او محکم گردنم را بغل کرد و سرش را روی شانه راستم انداخت. نامش علی بود و ۴ سال داشت. بغض گلویم را فشرد و بیشتر زمانی که دیدم مادرش نگرانش شده و دنبالش در میان آدمها سرگردان و نگران میگردد. نشانش دادم و گفتم تا نزدیکی مرز ما چند نفر با خود میبریم و نگران نباش. دوستانم گفتند اگر از مرز گذشتیم با همین پسر بگذریم و اگر نگذشتیم هیچ نگذریم. قبول کردم و روی نوبت آن را با خود بردیم و بغل کردیم.
در میانههای راه متوجه شدیم که پدر این پسر یک طفل هشت ساله را از دستش گرفته و راه میبرد او را با قدمهای بلند خودش دنبال خود میکشید. و اندکی بعد متوجه شدیم که مادرش یک طفلی که بعدا فهمیدیم دوماهه است در بغل دارد.
در تمام مسیر راه قاچاق آن مرد فقط آن پسر بچه را به دنبال میکشید و آن زن گاهی طفل دو ماهه و گاهی پسر بچهی ۴ ساله (علی) را بغل میکرد. گاهی طفل را یکی میگرفت و گاهی پسر بچه را دیگری. آنجا من فهمیدم که زن بودن یعنی چی و مادر بودن چگونه است.
آن زمان که بعد از چند شب پیاده روی پشت سر هم، خیلی از مردها و بچههای جوان نای بلند شدن و راه رفتن نداشت و اما آن مادر گاهی این پسر و گاهی آن دیگری را به آغوش میکشید و گام به گام دیگران راه میرفت. در طول این چند شبانه روز آن مرد فقط گرو آن پسر بچهی ده ساله بود که قسم خورده بود با پایش راه ببرد و بغلش نکند. یکی از رفقای ما که خودش نای بلند شدن نداشت در مسیر هشت ساعتهای او را روی دوشش نشاند تا کمی راحت شود.
آن زن نماد و الگویی از مردی و مردانگی بود. کاش در این گونه مسایل زن بودن نماد و الگو میشد تا مرد بودن و مردانگی داشتن.
محمدآذر آذرمن