اشاره: این یادداشت خاطرهای شخصی از بیوطن شدن و بیسرنوشت شدن فردیست که با آمدن طالبان، مانند هزاران افغانستانی دیگر، آواره، دربدر، بیخانمان و بیسرنوشت شدهاست. قرار است که این خاطره در قالب روایت، در چندین قسمت از طریق مجراهای رسانهای خبرگزاری صدای شهروند به نشر برسد. نویسنده تلاش دارد که روایت را قبل از سقوط کابل آغاز کند و به وضعیتی که پس از سقوط دچار آن شد و تا اکنونی که در بیسرنوشتی مطلق به سر میبرد، آن را برساند. این روایت، هرچند از دید شخصی به نگارش در میآید؛ اما بیان قصهای تلخ بیسرنوشتی و بیوطنی محض هزاران افغانستانی است که همه در تقاطع بیسرنوشتی و بیخانمانی، در گوشهوکنار دنیا و یا حتا در کشور خودشان در افغانستان، میخکوب شدهاند.
خبرگزاری صدای شهروند، ستونی در این مورد، با توجه به مصداقهای نسلکشی باز کرده است که ممکن است روایتهای گوناگونی که حتا یکی از مصداقهای نسلکشی هزارهها در افغانستان را داشته باشد، پوشش میدهد.
شهرستانهای گوناگون و در اکثر استانهای جنوبی افغانستان در حال سقوط بود. رفتهرفته فیلمهایی در شبکههای اجتماعی به نشر میرسید که نیروهای ارتش دولت جمهوری اسلامی افغانستان با تمام امکانات و با دریشیهای پلنگی منظم و با موترهای زرهی و وسایل پیشرفتهی نظامی به نیروهای طالبان که با ظاهر نامنظم و با یک سلاح کلاشینکوف در شانه و در کنار موترسایکلهای ایرانی، پاکستانی و یا شاید هم جاپانی، ایستادهاند و منتظراند که ارتش مجهز دولت جمهوری اسلامی افغانستان پیش این گروه بروند و به این گروه پیشپاافتاده تسلیم شوند. فیلمهای نشر شده در شبکههای اجتماعی تفاوت زیادی را به نمایش میگذاشت، احساس میکردی که تسلیم شدن گروهی از ببرهای کمانرژی و بیبرنامه را در مقابل روباههای خشمگین و مغرور به نمایش میگذارد. ظاهرن در هیچیک از این فیلمها درگیری و خشونت در مقابل تسلیمشدهها را نشان نمیداد، گویا امر فرماندهشان از مقامهای بالا بوده باشد که باید تسلیم شوند و همهچیز را به نیروی مقابل واگذار کنند. اما اینطرف، جز آه و حسرت، هیچ نتیجهگیری از آن حالت نیروهای اردوی ملی، در مقابل ملیشههای طالب نمیشد. ولی یک پیام واضح به همه بود که وضعیت رو به خرابیست و هرکسی که میتواند باید خود را از منجلابی که در انتظارشان است، بیرون بکشد؛ منجلابی که فکر نمیشد در محدودهی زمانی یک ماه یا بیشتر از آن، دامن تمام کشور و مردم افغانستان را بگیرد و آلوده کند.
در نهادی که نگارنده در آن مصروف کار بود، تمام همکاران ما به تقلا افتاده بودند که سراغ پاسپورت، نکاحنامه و یا هم شناسنامهبرقی را بگیرند. اما خبرها این بود که در هیچ یک از نهادهای مربوطه، نوبت دریافت سند موردنظر، پس از چندینماه هم نمیرسد. نگارنده هم که تا آنزمان شناسنامه برقی برای خود و اعضای خانوادهی نگرفته بود، در یکی از نزدیکترین مرکزهای توزیع شناسنامه برقی، از طریق آنلاین ثبت نام کرد که یازده روز بعد از ثبتنام، نوبت مراجعه به مرکز توزیع شناسنامه برقی را دریافت کرده بود. در اینمیان همه نزد رییس نهاد مراجعه میکردند تا اگر مجرایی برای بیرونرفت از افغانستان باشد، برایشان کمک شود و یا حداقل راهی نشان دهد. رییس نهاد، یکی دو جلسهی عمومی گرفت و همه کارمندان را در آن جلسهها خبر کرد. از نگرانی خود و از وضعیتی که پیشبین بود، برای همه گفت. اما بعدها نگارنده خبر شد که تعدادی را به صورت خصوصی نیز در جلسههای ویژه میخواسته و با آنها در مورد امکانات بیرون شدن از افغانستان صحبت میکردهاست. نگارنده چندینبار از ایشان خواهان همکاری و یا مشورهای که بتواند مفید باشد شد؛ اما هرگز جواب قناعتبخش دریافت نمیکرد. تا اینکه روزی رییس نهاد، به دفتر کار نگارنده آمد و گفت که «هرگز فکر بیرون شدن از افغانستان را نداشته باش؛ چون هیچ راهی نیست که شما بتوانید از افغانستان بیرون شوید.»
رفتهرفته، ناامیدی مطلق دامن پهن میکرد. کسی که شناسنامه برقی نداشت، نمیتوانست پاسپورت بگیرد. کسی که دارای زن و فرزند بود، باید نکاحنامه رسمی از محکمه میداشت. تمام این ضرورتها به صورت زنجیر به هم قفل شده بود؛ اما حداقل امیدی که وجود داشت، این بود که همه پیشبینی میکردند که طالبان، تا سال آینده یا سپری کردن زمستان نمیتوانند کابل را تسخیر کنند. کابل آخرین تکیهگاهی برای آماده شدن و بیرون شدن از افغانستان بود.
طالبان، پس از گرفتن استان بلخ و مرکز آن شهر مزار شریف، کمکم پشت دروازههای کابل نیز رسیدند؛ کاری که کسی توقع آن را نداشت که به این زودی پیش بیاید. اما حرفها این بود که طالبان، به این زودیها وارد کابل نمیشوند. نگارنده هم حداقل امید داشت که میتواند شناسنامههای برقی خود و اعضای خانوادهی خود را به موقع دریافت کند. تا روز سقوط شش روز دیگر باقی مانده بود که نوبت مراجه برای دریافت شناسنامه برقی برسد. قبل از روز شنبه، پانزدهم اگست 2021، -روز سقوط- وقایع مثل همیشه از طریق شبکههای اجتماعی و اخبار پیگیری میشد. اما اینکه افغانستان تا سال آینده به دست طالبان نمیافتد، دیگر یک خوشخیالی محض بود. طالبان عملا پشت دروازههای کابل رسیده بودند؛ اما گفته میشد که طالبان طبق توافقنامه دوحه، وارد کابل نمیشوند. از سویی گفته میشد که طالبان تا کنون توافقنامه دوحه را آشکارا نقض کردهاند و شهرها را یکی از پس از دیگری تصرف کردهاند. همچنان نزدیک شدن آنان به کابل هم مورد انتقاد طرف امریکایی توافقنامه دوحه قرار گرفته بود. تا اینجای کار، سخنی که از مفاد توافقنامه دوحه و نقض آن از سوی طالبان به گوش میرسید، به نظر میآمد که همهچیز به شکل یک بازی با افکار عامه پیش میرود. مردم در این میان هیچ در برنامه نیست که به چه سرنوشتی گرفتار میشوند. فقط این به نظر میرسید که همهچیز برای طالبان مهیا شده است و غنی هم در مقابل طالبان وارد جنگ نخواهد شد.
در نهادی که من کار میکردم، آنجا در کنار فعالیتهای آموزشی به صورت مستقیم، یک تلویزیون خصوصی آموزشی هم به راه انداخته شده بود که من، به عنوان مدیرمسئول آن تلویزیون، جواز فعالیت را از وزارت اطلاعات و فرهنگ گرفته بودم و پس از آن، به عنوان مدیر ویبسایتها و شبکههای اجتماعی آن نهاد و به خصوص تلویزیون به کار ادامه میدادم.
روز شنبه، 15 اگست 2021 بود که با نگرانی تمام به طرف کار رفتم. طالبان در میدانشهر بودند. اما گفته میشد که طالبان گفتهاند، در یک برنامهی سنجیدهشده وارد کابل خواهند شد. ساعت 7 صبح باید برای امضای حاضری به محل کار حاضر میشدم. پیش از اینکه به محل کار برسم، در مسیر راه با رفتوآمد عجیب و سراسیمگی مردم مواجه شدم. هرکه با خود میگفت که طالبان آمدند. عجلهای غیر طبیعی و نگرانی از رفتار و وضعیت همه قابل دید بود. میگفتند که طالبان از طرف میدانوردک به «کاکور» رسیدهاند. بعضیها میگفتند که در ساحههای اطراف دشتبرچی، طالبان خانههای مردم را چور کردهاند. این خبرها و قصههای شبیه این تا رسیدن به محل کار، گوشهایم را پر کرده بود و کاملا نگران بودم. با آنهم با خود گفتم که یکبار به محل کار بروم که آنجا چه تصمیمی گرفته خواهد شد.
به محل کار رسیدم، طبق معمول حاضری را امضا کردم و به دفتر کارم ر فتم. مصروف بررسی کارهای روز قبل، و برنامهروزی برای کارها در ادامه روز بودم. هوای دفترم گرم بود و چون از طرف صبح با وجود روشن بودن «کولر» آفتابی که از پنجره داخل دفترم میزد، هوای دفترم را گرم میکرد. مثل همیشه، از طرف صبح، سروصدایی از رفتآمد در محل کارم عادی بود؛ اما بعد از تنظیم شدن، سروصداهای ناشی از رفتوآمد، تمام میشد. امروز اما پس از منظم شدن، بازهم سروصدایی در دهلیزها میپیچید و غیر عادی مینمود. حس میکردم که در دهلیز شوری به پا شده است. از پنجره به بیرون دیدم که خانوادههای بیشماری به آنجا آمدهاند. باآنهم پشت میز کارم نشستم و مصروف شدم. دروازهی دفترم، ناخودآگاه باز شد و یکی از مدیران و همکارانم به من با سراسیمگی گفت که «بیرون شو که طالبان آمده اند.» با تاکید گفت که هرچه زودتر بیرون شوم و هرچه که در دفتر است، با خود به خانه ببرم. او تقریبا نفسنفس میزد. به نظر میرسید که ادارههای دیگر را هم با عجله اطلاع داده است که از محل کار بروند. دلم به یکباره لرزید. با خود فکر کردم که واقعا طالبان به این زودی آمدند و همهچیز قرار است تمام شود.
از قضا کمپیوترم برای کار در دفتر «دیسکتاپ» بود و «کیس» بزرگ و سنگینی داشت. تمام وسایل و موادی که فکر میکردم ممکن است مشکل ایجاد کند، جمع کردم. از دفتر بیرون شدم و در دهلیز عمومی همه را سراسیمه دیدم که تلاش داشتند که دانشآموزان و کارمندان را بدون کدام نگرانی جدی از آنجا بیرون کنند و به خانههای شان بفرستند. در مسیری که از دفترم پایین میشدم، هم وضعیت را بررسی میکردم و هم آماده رفتن و انتقال وسایل دفتر به خانه میشدم. دیدم که تمام تابلوهای نقاشی در روی دیوار، پایین شدهاند و فقط بعضی از میخها، بدون هیچ تابلویی در دیوار مانده بود و یا هم میخهایی که کنده شده بود، رنگ دیوار را پرانده بود و زخم ناشی از میخها، دیوار را به صورت ناشیانه آسیب زده بود. در بیرون از محل کار، دیدم که خانوادهها نگران و هرکدام دنبال فرزندان و نزدیکانشان بودند. سروصدای عجیبی به راهانداخته بودند؛ اما با تدبیر مسئولان، تمامی دانشآموزان به خانههایشان پس از چند دقیقه فرستاده شدند.
پس به دفتر برگشتم و به برادرم در خانه زنگ زدم که به کمکم بیاید. فقط «کیس» کمیپوتر را برای بردن و حداقل رساندن به برادرم بغل کردم و بقیه وسایل را آماده برای انتقال روی میز گذاشتم، دروازهی دفترم را قفل کردم و بیرون شدم. چون کیس کمپیوتر سنگین بود، تا به برادرم رساندم، عرق تمام صورتم را پوشانده بود. اما چون سراسیمگی و عجله وجود داشت، باید هرچه سریعتر این کار را میکردم. در مسیر راه به برادرم که رسیدم، کیس کمیپوتر را به او تحویل دادم و خودم دنبال وسایل باقیمانده به دفترم برگشتم. تمام وسایل خرد و ریز کاری، به جز میز و چوکی و کولر، همه را به خانه انتقال دادم و دفترم را قفل کردم. اینکه چه زمانی دوباره میآیم، دفترم را باز میکنم، هرگز در آن زمان نمیتوانستم در این باره فکر کنم.
ادامه دارد…
دهزاد