طالبان تا حوالی شام روز شنبه، 15 اگست، وارد ارگ ریاستجمهوری شدند. اولین گروهی که وارد ارگ ریاستجمهوری شدهبودند، از آنجا فلیمهایی نیز پخش کردند. در فیلمها دیده میشد که برای اکثر افراد طالبان که وارد ارگ شدهاند، فضا و محیط آنجا بیگانه مینمود و حیرت از چهرههایشان نمایان بود. از سویی نوع پوشش و سلوک افراد تازه وارد در ارگ نیز، با فضای آنجا بیگانه و در یک تناقض آشکار دیده میشد. جاییکه باید بزرگترین تصمیمهای دولتداری و سیاستهای کلان گرفته شود، اکنون کسانی آنجا بودند که تفنگ در دست یا آویزان به شانه، چپلقهای پاکستانی، پیراهنتنبان و لباس نامنظم و موهای بیرون زده از زیر لنگیهای سیاه و یا سفید و ریشهای بلند و ژولیده، با افکار دگم و ناآشنا با امور دولت و سیاست، به چهارطرف شان با حیرت نگاه میکردند. ممکن به این مساله آگاه بودند که اکنون به عنوان یک گروه فاتح، اصلیترین مکان قدرت و دولت را در اختیار دارند؛ اما ظاهرشان به گروه پیروز نه، به افراد ناآشنا با چنین مکانی و حتا شهر، برجسته نمایان بود.
از طرف شب، از جاهای گوناگون شهر، صدای شلیک گلوله کماکان شنیده میشد؛ اما نه به حدی که نشان از یک جنگ خواسته و یا ناخواسته باشد. گفته میشد که در اکثر نقاط شهر کابل، افرادی با استفاده از نام طالبان، دست به چور و چپاول خانههای مردم زده بودند. طالبان هم گفتند که برای جلوگیری از چپاول شهر توسط دزدان و افراد استفادهجو وارد شهر شدهاند. این گفتهی طالبان نشان میداد که قبل از ورود آنها به شهر کابل، تمامی مسوولان نظامی نظام جمهوریت، شهر را ترک کردهاند و پنهان شدند و یا هم به دنبال فرار بودهاند.
به نظر میرسید که رییسجمهور غنی با دارودستهاش، خیلی زودتر از نزدیک شدن طالبان به ارگ، فرار کرده بودند. وقتی طالبان وارد ارگ شدند، گفتند که هیچ مانعی در مقابل آنها وجود نداشت. دروازهی ارگ باز بوده و آنها داخل رفتند. در یک تصویری که از سوی طالبان در ارگ به نشر رسیدهبود، فردی را نشان میداد که با دریشی سیاه نزد طالبان بود که به نظر میرسید از افراد جامانده از کارمندان غنی در ارگ ریاستجمهوری بوده باشد.
تا زمان وارد شدن اولین گروه طالبان به ارگ ریاستجمهوری، شهر کابل به معنای واقعی کلمه، یک شهر بیصاحب و به حال خودش رها شده بود، حتا یک نفر هم نبود که در قبال شهر و امنیت مردم احساس مسوولیت کند. هرچند افراد استفادهجو، در این خلا توانستند، مغازهها و دارایی مردم را چور کردند و بردند. مردم هم جرات نمیکردند که خودشان اقدام کنند؛ چون نه مرجعی برای رسیدگی بود و نه حامی برای دادخواهی. هرکه برد، خورد و هرکه دید، حیرت کرد و افسوس خورد.
گفته میشود، پس از بیرون شدن افراد بلندپایهای دولت جمهوری، میدان هوایی کابل تا چندین روز به حالت خودش رها شده بود. هیچ مکانی، هیچ مسوولی برای بررسی افرادی که به میدانهوایی داخل میشوند، وجود نداشت. هرکه تا آنزمان به فکر فرار بود، به میدان هوایی کابل رفت و در اولین پرواز طیارههای نظامی خارجیها که بیشترشان مربوط به نیروهایی امریکایی بودند، خارج شدند. در اولین روزها و شبها، کافی بود که افراد خود را خبرنگار و یا هم مسوول و یا کارمند کدام نهاد دولتی و موسسههای خارجی معرفی میکردند، توسط مسوولان پروازها، از کابل خارج میشدند و به کشور قطر، امارات متحدهی عربی و یا هم کدام کشور دیگر انتقال داده می شدند. در این فرصت، دو تن از همکاران من که دختر خانم بودند، نیز با استفاده از کارت کارمندی تلویزیون، به میدان هوایی کابل رفته بودند و در یکی از پروازهای طیارههای نظامیان امریکایی به کشور قطر رفتند.
پس از سقوط و تا حدود سه روز بعد از آن، میدان هوایی کابل و اطراف آن، به خصوص دروازههای ورودی میدان، پر از جمعیت انبوهی شدند که زنان و مردان همراه با کودکان شان و حتا کودکان کار و خیابانی برای ورود به میدانهوایی و سپس خارج شدن از افغانستان، در آنجا تجمع کرده بودند. در این مدت خیلیها که توانستند خود را به داخل میدان برسانند، با طیارههای خارجی از افغانستان خارج شدند. گفته میشود، بعضی از افراد با بِل برق و بِل آب و یا هر ورقی که به عنوان سند از یک ارگان مربوط و غیر مربوط بود، با نشان دادن آن به خارجیها، توانستند که از افغانستان خارج شوند. یکی از دوستانم میگفت، فردی که موتر تونس برای مسافرکشی داشت و در هنگام انتقال مسافر به میدانهوایی کابل، موترش را جایی پارک کرد و به نزدیکانش از میدان هوایی تماس گرفت که بیایند موترش را از فلانی جا بگیرند و ببرند که خودش از افغانستان خارج میشود. پس از سقوط جمهوریت، در اوایل داستان خارج شدن از افغانستان اینگونه بود که خیلیها موفق شدند از بیم طالبان از کشور فرار کنند؛ اما نه همه. آنهایی که نتوانستند، ماندند و در بیم و بیسرنوشتی، زندگیشان را دامه دادند.
در این مدت از رییس نهاد هیچ اطلاعی نداشتیم. تماس و یا پیامی هم اگر فرستاده میشد، جوابی دریافت نمیکردیم. تا اینکه پس از مدتی خبر شدیم که جناب رییس از کابل بیرون شده است و به کشور قطر رسیده است. این پیام را خودش به کارمندان داده بود که اکنون در کمپی در قطر با اعضای خانوادهاش به سر میبرد و از اینکه سالم خارج شده است، خوشحال است. پس از آن نیز، پیامهایی با رییس رد و بدل میشد که نه امیدی میداد و نه هم از وضعیت ناآگاه میماندیم. رییس فقط میگفت که در چه حال و چه وضعیتی در قطر به سر میبرد. تا اینکه از طریق مدیر بخش من، اطلاع آمد که افرادی مسوولیت بگیرند و سرتیفیکتهای کارمندان را آماده کنند تا مدیر مالی نهاد به جای رییس آنها را امضا کند. قبل از اطلاع این موضوع، از طرف رییس پیام آمد که معاشهای تمام کارمندان تا تاریخ 15 اگست اجرا میشود و بعد از آن تلویزیون رسما به کار و فعالیتهایش پایان میدهد و ریاست نهاد و ریاست تلویزیون، هیچ مسوولیتی در قبال کارمندان خود، بعد از اجرای معاشهای باقیماندهی شان ندارد. با شنیدن این پیام همه ناراحت بودند که چرا رییس نهاد، برای خروج کارمندانش زمینهسازی نمیکند. یا چرا میگوید که بعد از این هیچ مسوولیتی در قبال کارمندانش نمیگیرد. در حالی که همه جانهای شان را در خطر میدیدند و تلاش داشتند که هرکدام از هر طریقی از افغانستان خارج شود.
در این زمانها تمامی کارمندان به خانههایشان رفته بودند، بعضیها مثل من وسایل کاری خود را به خانه بردهبودند؛ اما وسایلی که در محل کار، به خصوص وسایل تلویزیون باقی مانده بودند، توسط مسوول مالی و تدارکات، انبار شده بود و هیچ کمپیوتری که در آن فارمت سرتیفیکتها وجود داشت، نزد کسی نبود. از سویی مدیر بخش من و یا کسی که مسوول تهیهای سندهای مرتبط به تجربهی کاری و تقدیرنامهها میشد، هرگز حاضر نشد که فارمت اصلی سرتیفیکت نهاد را در اختیار کارمندان قرار دهند تا طبق آن اسناد تجربهای کاری کارمندان تهیه شود. کسی از همکاران مسوولیت گرفت که متن فارسی سرتیفیکتها را که من تهیه کردهبودم، به انگلیسی ترجمه کند و یکی از همکاران دیگر دیزاین آن را به دوش گرفت. تهیهای اسناد هم نمیتوانست امیدواری برای خارج شدن از افغانستان خلق کند؛ چون یگانه امید، رییس نهاد و رییس تلویزیون بود که عملا همه را ناامید کرد. از سویی امضای سرتیفیکیت و اجرای معاشها به این مشروط شد که تمامی وسایل از سوی کارمندان به نهاد تحویل داده شود و مدیر تدارکات آن را تایید کند تا پس از آن، معاشهای کارمندان اجرا شود. با آمدن طالبان سیستم بانکی هم مختل شده بود. بانکها با مراجعهی بیرویهای مشترکین خود روبرو بودند و همهروزه باید به مشترکین خود پول توزیع میکردند. تا اینکه تصمیم گرفته شد که در هر ماه صرف یکبار برای هر مشترک، صرف یک رقم مشخص پول افغانی و یا دالر توزیع شود تا بانکها به یکباره بدون پول، خالی نشوند. مقدار معاش ثابت من پایینتر از رقم مشخص شده بود که یک روز پس از انتظار زیاد و طی کردن صف طولانی آن را از بانکی که طرف پرداخت معاش ما با نهاد بود، به دست آوردم؛ اما درصدیِ که ماهانه از معاش کارمندان توسط نهاد، به عنوان پول ذخیره، جمعآوری شده بود، باقی بود و هنوز قادر نبودم که آن را از بانک دریافت کنم. باید یک ماه دیگر صبر میکردم.
در آنزمانها چون خانواده همسرم در کویته پاکستان زندگی میکردند، کویتهای پاکستان یگانه امیدی بود تا از بیم و ترس از طالب به آنجا پناه ببریم. از هر طریق ممکن تلاش میکردم که مقدار باقیمانده معاشم را دریافت کنم تا هرچه زودتر به کویته برویم. با تمام عذر و زاری که نزد مدیرمالی نهاد صورت گرفت، او حاضر نشد که مقدار باقیماندهای پول را به صورت نقدی به من تادیه کند. میگفت که باید منتظر باشم و از بانک پول را دریافت کنم. هیچ راه ممکن نبود که پول را دریافت کنم تا هم خرچ سفر شود و هم با نهاد تصفیهحساب کرده باشم. سرانجام، روزی در یکی از نمایندگیهای بانک مربوطه مراجعه کردم و با عذر و زاری مدیر بانک را راضی کردم که مقدار باقیمانده معاشم را به حساب بانکی یکی از همکارانم انتقال دهد تا او بتواند، آن پول را به من از حساب خود از بانک دریافت کند. این کار شد و یکی از روزها، تصمیم گرفتم که برای فردا باید برای اخذ پول به شعبهای مرکزی بانک بروم و نوبت بگیرم. فردا ساعت سه صبح از خواب بیدار شدم و به جاده عمومی رفتم تا تاکسی بگیرم و به شعبهای مرکزی بانک بروم. شعبهی مرکزی بانک با موتر، چون صبح وقت سرک خلوت بود، حدود نیمساعت تا چهل دقیقه فاصله داشت. در نصفههای راه بودیم که آذان نماز صبح داده شد. وقتی به بانک رسیدیم، دیدم که نزدیک به صدنفر پیشتر از ما آنجا منتظراند؛ اما بانک تا هنوز باز نشده است که برای مراجعهکنندگان نوبت دریافت پول مشخص کند. گرفتن نوبت طوری بود که یک روز باید برای نوبت گرفتن مراجعه میکردی و یک روز یا و هم دو روز بعد برای اخذ پول، در زمان مشخص شده باید آنجا حاضر میشدی. نوبت را گرفتم و همکارم دو روز بعد، صبح وقت به بانک رفت و تا چاشت همان روز، مقدار پولی از بانک گرفت و سهم مرا برایم تحویل داد.
حالا باید آمادهای رفتن به کویتهای پاکستان میشدیم. سه فرزند داشتیم که همه خردسال بودند. بزرگترین آنها یک پسر چهارساله، وسطی یک دختر دو و نیمساله و کوچکترین آنها یک پسر ده ماهه داشتیم. اما از چانس بد همه، مرزهای پاکستان بیش از حد سختگیری میشد و کسی بدون پاسپورت و ویزای پاکستان نمیتوانست از مرزها عبور کند و وارد پاکستان شوند. کاملن در بیسرنوشتی مطلق به سر میبردیم. مقدار پولی که در خانه ذخیره داشتیم، بسیار با احتیاط از آن مصرف میکردیم. هیچ روزنهای برای تلاش و یا یافتن کار دیگری نبود. اما پیش از آن، ارتباطی با یکی از همکاران سابقم که در استرالیا زندگی میکرد بر قرار بود و تا آنزمان ادامه داشت. او در این مدت، ماهانه مقدار پولی از استرالیا برای خرج و مخارج خانوادهام میفرستاد که کرایه خانه و نیازمندیهای اولیهای زندگی مثل خرد و خوراک را کماکان پوره میکرد.
ادامه دارد
دهزاد