رفتوآمد به مرکز توزیع شناسنامه در دارالامان خستهام کرده بود. اما کار خاصی نبود که از خیر شناسنامهی پسر کوچکم بگذرم. حداقل به این فکر بودم که اگر روزنهای برای خارج شدن از افغانستان پیدا شود، حداقل شناسنامهی برقی اعضای خانوادهام کامل باشد.
در این وقتها چون هیچ مصروفیت دیگری نبود، گاهی به صورت نامنظم، خودم را مصروف تهیهی برنامه در کانال یوتیوبمیکردم. در کنار تهیهی محتوای خانوادگی که همراه با همسرم تهیه میکردم، دوست داشتم که کارهای جدیتر بکنم و از افراد گوناگون مصاحبه بگیرم؛ اما هرچند مصاحبهای که بعد از این گیرودارها گرفتم، هرگز فرصت ادیت و یا نشر آنها در کانال یوتیوبم فراهم نشد. دلیل اصلی آن بیانگیزگی مضاعف و نداشتن وسایل مورد نیاز برای ثبت و ادیت حرفهای برنامهها بود. تمام وسایل من، یک سهپایه، یک مایک سیمدار و یک پایه تلفن سامسونگ مودل A30 بود. این کانال را در زمانی، در نهادی که از آن یاد کردم، مصروف کار بودم و مسوولیت شبکههای اجتماعی را پیش میبردم، ساخته بودم که بعضی گزارشهای تفصیلی تهیه و فقط صدایم را در استدیوی تلویزیون ثبت میکردم و سپس با تصویرهای مرتبط به موضوع، برنامه را کامل کرده، به نشر میرساندم. اما زمانی که رییس نهاد از این کارم خبر شد، به صورت جدی برایم یادآوری کرد که تا زمانی که کارمند نهاد مذکور هستم، حق هیچگونه فعالیتی اضافی مرتبط به وظیفهام را ندارم. منم مجبور شدم که تولید و ثبت برنامههای یوتیوبم را متوقف کنم. این توقف تا زمان سقوط دولت جمهوری و چندینماه بعد از آن و بیکار شدن مطلق ادامه داشت.
در یک روزی که همچنان از مرکز توزیع شناسنامه در دارالامان بدون نتیجه برگشتم، پسر عمویم، به صورت عاجل به من زنگ زد که هرچه زودتر آماده شوم که به پاکستان برویم. گفت که آنها هم از استان دایکندی به کابل آمدهاند و آمادهی رفتن به پاکستان اند. پسرعمویم، همراه با همسر و دو برادرزادهاش، قرار بود که به کویتهی پاکستان و همه در یک مقصد برویم. منم که جویای احوال بیشتر شدم، گفت که نگران نباشم، مرز اسپینبولدک باز شده است و او تمام هماهنگیهای لازم را انجام داده است. در آن زمان ما در یک خانهی کرایی در دشت برچی، در ساحهی «چهارراهی حاجی نوروز» زندگی میکردیم. پس از اینکه زنگ پسر عمویم آمد، به طرف کمپنی رفتم و همدیگر را در ایستگاه عمومی موترهای کابل- قندهار-هرات ملاقات کردیم. هوای آنروز اندکی بارانی بود و کمکم نوید سردیهای فصل خزان و سپس زمستان را میداد. منطقهی ایستگاه عمومی موترهای کابل- قندهار-هرات، اندکی گِلآلود بود. از میان چندین نمایندگی، به نمایندگی «احمدشاه ابدالی»رفتیم و برای هر نفر به قیمت هزار افغانی تکت تهیه کردیم. هر کدام ما دو تکت خریدیم. قبل از آن شنیده بودیم که بسهای شرکت احمدشاه ابدالی جدید است و مسافران را در بسهای جدید و سریعتر از دیگران به مقصد میرساند. این تبلیغ مثبت برای این شرکت مسافربری وجود داشت؛ اما سابقهی بیشترین حادثههای ترافیکی در مسیر کابل قندهار و کابل هرات، هم به نام این شرکت ثبت بود. با آنهم مردم ترجیح میدادند که با این شرکت بیشتر به طرف قندهار و یا هرات مسافرت کنند. دفتر نمایندگی به ما گفت که چندین بس به طرف قندهار در حرکت است، اما بهتر است که شما در نوبت ساعت هفتونیم شب در اینجا حاضر باشید.
تکتها را که گرفتیم، هرکدام به طرف خانه برگشتیم، وقتی برگشتن ما از نمایندگی، ساعت نزدیک چهار عصر بود. پسر عمویم به شهرک اتفاق به خانهی پدرش رفت تا وسایل وبرادرزادههایش را در آنجا آماده کند و منم به خانه برگشتم که برای رفتن تا شام آماده شوم. وقتی به خانه برگشتم، موضوع را به پدر و مادرم و خواهرم که او نیز با ما در یک حویلی کرایی زندگی میکرد، گفتم. همه تعجب کردند. مادرم بیش از همه رنگش دیگر شد و ناراحت بود. پدرم هم بیقرار شد و اینطرف و آنطرف قدم میزد. به همسرم گفتم که هرچه عاجلتر آماده شویم که امشب باید به طرف قندهار برویم.
پیش از آن وسایل اندک، به خصوص لباسهای خود را داخل یک ساک/چمدان جاسازی کرده بودیم و آمادگی زیاد و جمع کردن وسایل بیشازحد ضرورت نبود. در کویتهی پاکستان، پدر و مادر همسرم گفته بودند که چون در راه قاچاقی میآیید و مرز هم شلوغ است، نیاز نیست به جز لباسهای مورد ضرورتتان، چیز دیگری با خود بیاورید. آنها وعده کرده بودند که برای ما خانه و وسایل مورد ضرورت در خانه را آماده خواهند کرد. تمام لباسهای ما پنجنفر در داخل ساک معمولی جا شده بود. آماده بودیم که شام، ساعتهای شش یا ششونیم به طرف کمپنی حرکت کنیم.
همه بیقرار بودند. مادرم چندینبار گریه کرد و آههای جانسوزی از دل برکشید. هرچند او را دلداری میدادم، فقط آه میکشید و پسر کوچکم را در بغل میگرفت. میگفت که «شما بروید، من بدون پدرم چگونه زندگی کنم؟» آههای جانسوز مادرم، دلم را به درد آورده بود. هرچند به او و به خودم دلداری میدادم؛ اما یک ناقراری ناآشنا در دل منم جا خوش کرده بود. آرام نبودم؛ اما به رخ نمیآوردم. زمان حرکت نزدیک شد و منم به تاکسی زنگ زدم که ما را در کمپنی برساند. تاکسی آمد و ما حرکت کردیم. در زمان حرکت به صورت مادر و پدرم و دیگر عزیزانم نتوانستم خوب عمیق نگاه کنم و یا هرکدامشان را در آغوش بگیرم. چهرهی هرکدامشان غمزده بود و مادرم فقط گریه میکرد و آه میکشید. هربار که آه میکشید، آتش افروخته در دلش، دل من را نیز آتش میزد.
به طرف کمپنی حرکت کردیم. تاکسی از مسیر از جادهی شهرک عرفانی به طرف کمپنی رفت. در جادهی شهرک عرفانی چهار قرص نان، دو بوتل کلان آب معدنی از یک دکان خریدم و به طرف کمپنی رفتیم. در ایستگاه که رسیدیم، پسر عمویم با همراهانش پیش از ما آنجا رسیده بودند. هوا کمکم تاریک میشد. اما با چراغهای موترها و چراغهای دفتر نمایندگیسرای موترها روشن بود. وسایل خود را از تاکسی پایین کردیم و برای جابهجایی آن در بسی که قرار بود ما را به طرف قندهار ببرد، آماده میشدیم. حدود نیمساعت منتظر ماندیم که مسوول بارها آمد و یک چمدان لباسی که داشتیم، در جایی که بارها جابهجا میشد، جاسازی کرد. بقیه وسایل موردنیاز را نزد خود گرفتیم. ستهای ما مشخص شده بود. پسر کاکایم همراه با همسر و برادرزادههایش در ست پیشرو بودند و ما در ست پشت سر آنها بودیم. به نظر میرسید که بس به این زودیها حرکت نمیکند. پایین شدم و یک درجن کیله هم خریدم. آن را که داخل آوردم، به اتفاق فرزندان و همسرم و همراهان دیگر خوردیم. بیم این وجود داشت که در مسیر راه کسی را موتر نگیرد. هرچند ما با خود پلاستیک و وسایل کمکی نداشتیم؛ اما پسر عمویم پلاستیک اضافی بهخاطر احتیاط لازم با خود گرفته بود. منتظر بودیم تا اینکه همهی مسافران پوره شوند و بس ما حرکت کند. در این مدت، دستفروشهای سمج، گداهای سمجترو نیروهای طالب وارد بس میشدند و پس از یک دور کامل در داخل بس، بیرون میشدند. ساعت ۹ شب شد که بس ما به طرف قندهار حرکت کرد.
در مسیر راه به خاطر تاریکی شب، مشخص نبود که در کدام منطقه رسیدهایم. اما پس از هر حدود نیمساعت، بیشتر و کمتر، بس متوقف میشد و افراد طالب برای بررسی داخل بس میشدند. شخصا میترسیدم که از ما نپرسند که کجا میرویم. خوشبختانه در هیچ ایست بازرسی طالبان، از ما کسی نپرسید که کجا میرویم. در کنار بیم از گیر دادن و تحقیقهای طالب، جای ما بسیار تنگ و ذق بود. وقتی که آرامش مطلق شب، همهجا را فرا گرفته بود، چراغهای داخل بس کاملا خاموش بود. فقط وقتی در ایستهای بازرسی طالبان میرسید، چراغها روشن میشد و مسافران در خواب و یا بیداری بودند که افراد طالب داخل بس را میدیدند. من و همسرم همراه با سه فرزند خود در دو چوکی یا در یک ست بودیم. وقتی که از کابل بیرون شدیم و بچهها به خواب رفتند، من از ست پایین شدم و در راهروی بس نشستم. بدی دیگر این بود که راهروی بسهای جدید تنگ بود. نه تنها راحت نبودم که رفتوآمد بعضی مسافران و افرادی که در راهرو میخوابیدند، جا را بیشتر تنگ میکرد. دو نفر در دو طرفم دراز کشیده بودند و خرناس میکشیدند. تا زمانی که در چوکی نشسته بودم، دخترم در بغل من بود. اما وقتی به خواب میرفت، به طرف پایین کشیده میشد و بیشتر در اذیت بود. من جایم را که در سمت راهرو بود، برای دخترم خالی کردم. در وسط همسرم پسر کوچک ما را در آغوش گرفته بود و طرف شیشه پسر بزرگم خوابیده بود. در راهرو تلاش میکردم که به خواب نروم. اما گاهی سنگینی خواب نمیگذاشت، فقط وقتی سرم در حالت نشسته به میلهی کنار چوکی میخورد بیدار میشدم. یک دستم را روی پاهای دخترم میگذاشتم که وقتی به خواب است، به زیر چوکی فرو نلغزد. اما وقتی به خواب میرفتم، دستم پایین میافتاد. در حوالی ساعتیک نصف شب بود که در عالم خواب و بیداری بودم که دخترم از چوکی به طرف پایینافتاد. در این حالت نفهمیدم که چگونه از برخورد او به زمین راهرو جلوگیری کردم. فقط وقتی چشمم کامل باز شد، دیدم که سرش به طرف پایین است و در بغل گرفتماش. آن وقت دخترم هم بیدار شد و به گریه افتاد. اندکی نوازشش کردم، آرام شد. از راهرو هردوی ما بالا شدیم و در سِت نشستیم. دخترم دو باره در بغلم به خواب رفت. مدتی بیدار ماندم. همهی مسافران، به استثنای چند نفر، راننده و کمکراننده همه خواب بودند. بعضی خرناسها در بس به حدی بلند بود که سروصدای برخواسته از حرکت بس را هم میشکافت و حتا از آخر بس هم به گوش میرسید. پسر بزرگم تقریبا تمام مسیر را در خواب بود. من و همسرم هم خسته بودیم و هم سنگینی خواب اذیت ما میکرد. شاید ساعت از دو شب گذشته بود که دخترم را نزد برادر بزرگش گذاشتم. پسر کوچکم را من در آغوش گرفتم و از همسرم خواستم که کمی راحتتر بخوابد. مدتی او هم خوابید و من بیدار ماندم. در مسیر راه پسر کوچکم از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. مادرش به ناچار بیدار شد و دوباره او را در آغوش گرفت و با دادن شیر آرامش کرد. ساعت سه شب بود که سروصدا بلند شد. گویا خیلیها از خواب بیدار شدند. میگفتند که به قندهار نزدیک شدهاند. دو نفر از مسافران، پیش از رسیدن به قندهار از بس پایین شدند و در یک دشت نامعلوم، در تاریکی شب گم شدند. شاید خانه یا مقصد شان در هماننزدیکیها بود که تاریکی شب، همهچیز را نامعلوم نشان میداد. بس دوباره حرکت کرد و من بازهم بهخاطری که جای همسر و فرزندانم کمی آزادتر شود، از ست بلند شدم و در راهرو نشستم. حالا با تمام معنا میخواستم که در راهرو، بخوابم. اما آنگونه که باید نتوانستم بخوابم. بعد از چندین ساعت، باز هم سروصدا بلند شد. گفتند که به قندهار رسیدیم. ساعت 5 صبح شده بود که به قندهار رسیدیم و از بس پایین شدیم. بارها را از کمکراننده، تسلیم شدیم. سپس یک ریگشا کرایه کردیم که ما را به «هوتل آتهی سخی» برساند.
دهزاد