مدتی در شهر هیاهوی برپا شده بود، حرف از آمدن طالبان مردم را دچار وحشت کرده، وچهرهی آرام شهر، رنگ یاس و اضطراب به خود گرفته بود.
ساعت یک بعد ازظهر دراستیدیو بودم، یکی آمد و گفت استدیوی تان را ببندید وسایل مورد نیاز و کار آمد تان را هم بردارید وبه خانه های خودتان بروید. ترس و دلهوره وجودم را فراگرفته بود نگران فلم هایی بودم که هنوز به دست صاحبان شان قرار نگرفته بود.
من دفترچه ثبت را برداشتم و به تمام مشتریان که فلم های محفل عروسی و دیگر محفل های خوشی شان نزد ما به جا مانده بود تماس گرفتم و از همهای آنها خواستم که در محل کار بیایند و فلم های شان را تسلیم شوند. عدهای همان روز آمدند وتعدادی کمی هم از فلمها پیش ما باقی مانده بود.
به تعدادی از همکارانام زنگ زدم و در مورد وخامت اوضاع گفتم آنها میخندیدند و من را به آرامش دعوت کردند که خودم را نبازم، انگار ترس من برای شان مثل یک شوخی خنده دار میماند. می گفتند ما هم داخل شهر هستیم و هنوز طالبان اینجا که ما هستیم نیامده ونیروهای امنیتی در این محلها مستقر هستند. شاید آنها هم مثل من فکر نمیکردند که روزی سرنوشت ناگوار ما را به چنگال طالبان وحشی بسپارد.
مدتی همین گونه در وحشت و نگرانی گذشت، هر وقت خبری از نزدیک شدن طالبان به شهر مزار شریف میشد، به شبکه های اجتماعی رجوع میکردم و با دیدن خبر عقب زدن طالبان اندکی ذهنم آرام میشد. من مدتی را همین گونه با دلهره و تشویش خاطر سپری نمودم.
و اما آنروز مثل هر روز رفتم محل کار، محفل عروسی بود. عروس و داماد که نظر به گفته های مهمانها در آن محفل بعد از سپری کردن مشکلات فراوانی موفق شده بودند مراسم عروسی شان را برگزار نمایند.
عروس و داماد آمدند لحظاتی از آنها عکس گرفتم، وبعد از ثبت چند ویدیو از جشن عروسی هنگام صرف طعام شد و عروس خانم با لباس نکاح به محضر مهمانها آمد. دقایقی در حضور مهمانها نشست وبه قصد پوشیدن لباس سفید با آهنگ آرام که با صدای گیرای ساربان در فضا پخش گردیده بود از بین مجلس راهی عروس خانه شد.
دیری نگذشت که دیدم شور و هلهله در بین مجلس بپا شد همه سراسیمه پا به فرار میگذاشتند، کنجکاو شدم تا بدانم چی باعث این بی نظمی و وحشت در مجلس است؟
یکی برایم گفت طالبان داخل شهر شده است و تو هم وسایلت را که «یک کمره و با سه پایه و لایت بود» جمع کن و برو.
رفتم تا با صاحب مجلس حرف بزنم. باگفتگویی که بیانگر وحشت و نگرانی بود بین عروس وداماد روبرو شدم عروس اسرار داشت لباس سفید بپوشد ولی داماد کوشش میکرد که مانعش شود وقناعتش بدهد که اوضاع بر وفق مراد نیست و باید بیخیال پوشیدن لباس عروس شود.
در گوشهای دیگر مادر داماد از شدت ترس و استرس ضعف کرده بود وهمه نگرانش بودند.
مجلس را ترک کردم و به پدرم زنگ زدم، از اوضاع آنجا برایش گفتم پدرم هم در همان ساعات، محل کارش را ترک کرده و به خانه آمده بود. برایم گفت برادرات با موتور سیکل دنبالات میآید و تو هم به سمت خانه بیا. ولی من باید تا یک نقطه از شهر میرفتم و وسایلی که نزدم بود را به کسی تسلیم میکردم.
چند دقیقهای گذشت، برادرم رسید و راهی مقصد شدیم.
همه جا خلوت شده بود. در شهری که چند روز قبل از شدت شلوغی وحضور جمعیت انبوه به سختی اجازه عبور از سرک را میافت، هیچ وسایل نقلیهای به چشم نمیخورد انگار شهر خالی شده بود و هیچکسی آنجا نبود. هر لحظه نگرانی، وحشت و اضطرابام بیشتر میشد تا رسیدم به چهاراهی صدیقیار در مرکز شهر واقع شده بود.
اولین چیزی که به چشمم خورد گلفروشیها بود که همه بسته شده بودند. با یکی از همکارانم تماس گرفتم که در آنجا منتظر من بود، وسایل را به او سپردم و خداحافظی کردیم. انگار آخرین بار بود که همدیگر را میدیدیم گلونم را بغض گرفت واشک از چشمانم سرازیر شد، انگار تمام رویاها وآرزوهایم با دیدن چهرهی ساکت وحشتناک شهر مرده بود.
پس از تحویل وسایل، راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم همه را در حال تماشای تلویزیون دیدم که خبر ها را دنبال میکردند. تا شب خبر جدیدی نشد. دم دمایی شام با پستی در فیسبوک مواجه شدم که ساعت دو بعد از ظهر گذاشته شده بود و در آن از عقب زدن طالبان از کمربند مزار خبر داده بود امیدوار شدم و در دلم امیدی بیدار شد که شاید این کابوس وحشتناک/آمدن طالبان به واقعیت تبدیل نشود.
دیری نگذشت که سرو صدا های انبوه از موتورسیکلها و دیگر وسایل نقلیه در فضا پیچید که از سرک نزدیکی خانه ما عبور میکردند و انگار از سمت بیرون شهر داخل شهر میشدند. کنجکاو شدم بفهمم چه خبر است، تنها نقطه امید بخش فضای مجازی بود.
رفتم و وارد فضای مجازی فیسبوک شدم و با استوری های دوستانم در فیسبوک روبرو شدم که نوشته بودند:”مزار شریف سقوط کرد”
سما