بعد از سپری کردن اولین شب در اسپینبولدک، همچنان چای شور و ناکافی و اما باقیمت زیاد، خاطر ما را رنجور میکرد؛ اما چارهای نبود. بچهها همچنان آب میخواستند ولی با نوشیدن آن تشنه بودند. اولین صبحانه در اسپینبولدک را خوردیم و همچنان منتظر احوال قاچاقبر ماندیم. ساعت از 8 صبح گذشته بود که احوال قاچاقبر آمد تا آمادهی حرکت باشیم. وسایلی که با خود داشتیم، از اتاق بیرون کردیم و داخل سرای گذاشتیم. بعد از حدود نیمساعت، همراه با ما، چهارنفر دیگر هم سوار بر موتر سوزکی شد. موتر سوزکی طوری طراحی شده بود که هم مناسب حمل بار باشد و هم دو طرفه ست گذاشته بودند که مسافران آنجا بنشینند. به نظر میرسید که آن سوزکیها با آن طراحی، مخصوص انتقال مسافران از سرای به طرف مرز ساخته شده بودند. ممکن کارهای دیگری هم در سطح شهر میکردند؛ اما مشخص بود که برای انتقال مسافران، به خصوص مسافران هزاره، فقط از همان موترهای سوزکی استفاده میشد. همه بسمالله گفته، به طرف مرز حرکت کردیم.
از میان 8 نفر بزرگسال که به موتر سوزکی سوار شدیم، فقط یک پیرمرد که ظاهرا از ناحیهی پا اندکی معیوب بود، پاسپورت و ویزا داشت. بقیه همه قرار بود که به کمک قاچاقبر و در بدل پول گزاف از مرز اسپینبولدک عبور کنیم. قرار ما که به کمک اقوام ما در کویته با قاچاقبر هماهنگ شده بود، هر نفر در بدل 23هزار کلدار پاکستانی بود. یعنی خانوادهی من که دو نفر حساب میشدیم، باید 46 هزار کلدار پاکستانی به قاچاقبر باید میپرداختیم تا ما را به کویتهی پاکستان برسانند. همچنان پسر عمویم هم چون دو نفر به شمار میرفتند، باید این مقدار پول به قاچاقبر میپرداخت.
نزدیک مرز که شدیم، ما را در رستهی دکانهای تایرفروشی از موتر پایین کردند. گفتند که باید اینجا منتظر باشیم تا وضعیتمرز مشخص شود. در اینمیان گفتند که هرچه وسایل برقی مانند موبایل، کمیپوتر، تابلیت و… داریم، در جایی بسیار محکم کنیم و هنگام حرکت به قاچاقبر تسلیم کنیم که آنها را از مرز عبور دهند. من یک پایه کمپیوتر لبتاپ، دو سِت تلفن، اسناد تحصیلی و اسناد تجربههای کاری خود را با وسایل ضروری پسر عمویم داخل یک کولهپشتی گذاشتیم تا هر زمانی که وقت عبور از مرز شد، به قاچاقبر تسلیم کنیم. در اینمیان، قاچاقبر پرسید که خانمها با خود چادری دارند یا نه. چون خانمهای ما هرگز در عمر شان از آن چادریها استفاده نکردهبودند، گفتیم که نه. قاچاقبر از یک دکان در همانجا دو چادری قرض گرفت و به ما تسلیم کرد تا خانمهای ما آن را پوشیده به طرف مرز حرکت کنند. همچنان ما را مجبور کرد که چپلی پلاستیکی برای خانمها نیز بخریم. به این دلیل که زنهای پشتون از آن چپلیهای پلاستیکی استفاده میکنند با بوتهایی که خانمهای ما داشتند، گفتند که مرزبانان پاکستانی میشناسند که شما هزاره هستید و مانع عبور شما از مرز میشوند. زمانیکه ما این آمادگیها را میگرفتیم، ساعت در حوالی ده پیش از چاشت بود. همچنان به ما گفتند که زنها را با یک بچهی کوچک از مرز عبور میدهند، بقیه باید از طرف شب، از کدام مسیر دیگربروند. گفتند که این مسیر حدود یکساعت پیادهروی دارد.
من در ابتدا زیاد نگران نبودم؛ اما زمانی رسید که خانم من با پسر کوچکم همراه با خانم پسرعمویم و برادرزادهی کوچک پسر عمویم باید به طرف دروازه میرفتند. آنها که رفتند، من ماندم و دو بچهی کوچک که قرار بود از طرف شب با هم پیاده برویم. از ناحیهی پسر بزرگم نگرانی کمتر داشت؛ اما به حدی نبود که بتواند بیشتر از نیمساعت با پای پیاده راه برود، او فقط چهارساله بود. دخترم اما، خیلی کوچک بود و نمیتوانست حدود چند دقیقه راه برود. باید در طول راه او را در بغل میگرفتم یا هم در پشت خود او را سوار میکردم. در این میانی که خانمم باپسر کوچکم رفته بود، نگران بودم و به دنبال کسی بودم که از طرف شب، وعدهی همکاری به من بدهد تا من با بچههایم در وسطهای دشت و یا در کوه تنها و بیسرنوشت نمانیم. حاضر بودم که اگر کسی پیدا شود، برایش پول هم بدهم. دو پسر جوان و تقریبا همسن من بودند حاضر شد که از طرف شب، در انتقال بچههایم با من کمک شوند؛ اما پیش از اینکه نوبت حرکت ما برسد و از وضعیت خانمهای خود احوالی داشته باشیم، از ما جدا شدند و با همراهان خانمشان رفتند. دیگر هیچکسی نبود که از او بخواهم مرا در انتقال بچههایم از طرف شب کمک کند. نگرانی من بیشتر میشد.
از سختیکه قرار بود با آن روبهرو شوم، اذیتم میکرد. بیشتر از هر چیزی میترسیدم که بچههایم را چیزی بشود. چون راه مشخص نبود، با قاچاقبرها طرف بودیم که هیچنوع ضمانتی برای سلامت مسافران در آن مسیر نمیداد. از طرفی واقعا نگران بودم که اگر خانمها نتوانند از مرز عبور کنند، چه خواهد شد و یا هم اگر واقعا بتوانند عبور کنند، شخصا من با دو بچهی کوچک چه کار کنم. در اینمدتی که منتظر بودیم، چندینبار به طرف دروازه رفتم. دیدم که مردم به حدی تجمع کردهاند که اگر از روی نوبت هم باشد، تا شب همهی مردم نمیتوانند از مرز عبور کنند، چه برسد که به صورت قاچاقی و با دادن پول به مرزبانان از دروازه عبور کنند. از هر طرف نگرانی بر من فشار میآورد.
حدود دو ساعت گذشت که خانمها با بچهها برگشتند. منکه خانمم را دیدم به یکبار خوشحالی قابل وصفی به من دست داد. اما او اصلا حالش خوب نبود. در میان جمعیت، نزدیک بود که ضعف کند و از حال برود و بچهاش از بغلش به زمین بیفتد. با حالت خراب گفت که نمیشود. نمیشود! چهرهاش کاملا سفید شده بود و رنگ از رخاش پریده بود. برایش یک بوتل آب معدنی خریدم تا بنوشد و سر حال بیاید. اما قبلا گفته شد که آب معدنی آنجا هم شور بود. اما چون سرد بود، اندکی قابل تسکین بود. بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد، وضعیت را تعریف کرد و گفت که در این دو ساعت، آنها نتوانستند حتا صدمتر به پیش بروند. گفت که تجمع مردم به حدی زیاد است که حرکت آدم به اختیار خودش نیست. هر طرف موج حرکت، آدم رابا خود میبرد. حال و وضع خانم و بچهام را که دیدم، در همانجا گفتم که من از رفتن با این وضع منصرف میشوم، برایم سلامتی اعضای خانوادهام، مهمتر از رفتن است. پسر عمویم تلاش کرد که مرا متقاعد کند تا از رفتن منصرف نشوم؛ اما استدلال من وضع خراب خانم و بچهام بود. وقتی کاملا ناامید شدیم که آن روز نمیتوانیم با آن وضع از مرز عبور کنیم، تصمیم گرفتیم که دوباره به همان سرای و به همان جای اولی خود برگردیم. وقتی برگشتیم، اینبار کسی که ما را پس آورده بود، اسرار میکرد که کرایهی موترش را پرداخت کنیم. گفت که هر نفر صد افغانی باید بپردازیم. هرچند که استدلال کردیم که این مصرفها همه به دوش قاچاقبر است، مشکل را حل نکرد و ما کرایهی برگشت خود از مرز به سرای را پرداخت کردیم. باز هم سراغ همان اتاق قبلی خود را گرفتیم.
به این فکر میکردم که وقتی به اتاق رسیدیم، بعد از خوردن غذای چاشت، حال خانمم بهتر خواهد شد. اما او اشتهای خوردن را از دست داده بود. در این میان من اصرار میکردم که باید از خیر گذشتن از مرز با این وضعیت بگذریم. اما پسر عمویم هم استدلال میکرد که نباید ناامید شویم. از سویی دلیل اصلی پافشاری او این بود که باید هرچه زودتر برادرزادههایش را به کویته برساند و خودش به وظیفهاش که با یک موسسه بود، برگردد. میگفت که رییساش کاملا موافقت نکرده است که او کارش را بدون فرد جاگزین رها کند. گفت که اگر تا 20 روز دیگر نتواند به کارش برگردد، از کار برکنار میشود. تلاش او هم برای عبور و تحمل سختی بهجا بود و منم بابت وضعیت خانم و بچههایم خودم را حقبهجانب میدانستم. بعد از خودرن غذای چاشت، همچنان وضع خانمم خوب نشد. تا اینکه تصمیم گرفتیم که برای آمادگی بهتر و بردن خانمم به داکتر، پس به طرف قندهار برویم.
از اسپینبولدک تا قندهار با یک رانندهی پشتون خوشبرخورد و اهل قصه آمدیم. این راننده در حدود 50 سال سن داشت ومیگفت که اصالتا از ولایت غزنی افغانستان است؛ اما در قندهار حدود چندینسال است که زندگی میکند. او در صحبت کردن فارسی، نسبتا بیتکلف بود. در مسیر راه قصه در مورد وضعیت جاری در کشور گرم شد. او بابت آمدن طالبان، از اشرفغنی بسیار راضی بود. گفت که یگانه خدمتی که اشرفغنی به مردم کرد این بود که زورمندان دیگر را سر جایشنشاند. گفت که اگر عطا محمد، خلیلی و یا زورمندان دیگر مثل دورههای گذشته به قدرت خود میماندند، افغانستان را برباد میدادند. ما که وضعیت را برای بحث عمیق مناسب نمیدیدیم، هرچه او میگفت تایید میکردیم. او از آمدن امارت هم راضی بود. از اینکه قدرت کلی به پشتونها واگذار شده بود، احساس غرور داشت. هرچند به خوبی نشان داد که افغانستان متعلق به پشتونهاست و باید قدرت اصلی در اختیار پشتونها باشد؛ اما با ما به عنوان مسافرهایش برخورد محترمانه داشت.
همچنان در مسیر راه قصه از انار قندهار هم شد. برایش ماجرای خریدن انار خود را قصه کردیم. با وجودیکه خندید، گفت که امسال انار قندهار به کیفیت سالهای گذشته نیست. گفت که در ناحیههایی از قندهار که انار خوب و بنامی دارد، بابت جنگهای دولت جمهوری و امارت، در طول سال به درختان انار آب نرسیده است. گفت که درختانی که بابت این مشکل هنوز زندهاند و خشک نشدهاند، انارهایش بیمزه است و آب ندارد. همچنان اضافه کرد که قندهار نسبت به سالهای گذشته، شاهد کمآبی نیز بوده است. با آنهم گفت که هرکسی تازه به قندهار بیاید و سروکارش با انار نباشد، نمیتواند که انار خوب را از انار بیکیفیت تشخیص دهد. او بعد از تعارف صمیمانه که شب مهمانش شویم، گفت که برای ما، وقتی به بازار قندهاررسیدیم، انار میخرد.
بعد از حدود دو و نیمساعت، از اسپینبولدک ما را به هوتل آتهی سخی در قندهار رساند. وقتی اتاق جدید ما مشخص شد، پسر عمویم گفت که راننده بیرون منتظر است، تا با او بروند و انار بخرند. بعد از حدود نیمساعت، پسر عمویم با دو پلاستیک انار برگشت. گفت که «دو من انار خریدهام». چون قبلا میفهمیدیم که چای و آب، کلا در قندهار شور است، از کارمندان هوتل آتهی سخی به جای چای، چاقو، قاشق و پطنوس خواستیم تا انار بخوریم. حالا هر اناری را که پاره میکنیم، هم سرخ است و هم نسبت به آن اناری که ما خریده بودیم، بسیار شیرین است. همه خندیدیم و گفتیم که «پدر ناآشنایی را نالت». به خانمم توصیه کردم که انار را با نمک یکجا بخورد تا حالش بهتر شود. اما باز هم نشانهی خستگی در او نمایان بود و حالش خوب نشد.
پسر عمویم باز هم در تلاش بود که دنبال کدام راه دیگر باشد تا بتواند ما را از مرز عبور دهد. حالا دیگر با آن قاچاقبر اولی، هیچ رابطهای نداریم. چون او هم متقاعد شده بود که با آن سختگیری در مرز امکان عبور مسافر، به خصوص مسافر هزاره نیست. من اما کاملا از رفتن به کویته منصرف شده بودم. در جریانی که با هم بحث میکردیم، از کویته به ما احوال آمد که کسی پیدا شده است که هر نفر را در بدل 20 هزار کلدار پاکستانی به کویته برساند. آنها گفتند که آنها قاچاقبر نیست، فقط از مرز مال و اجناس برای فروش انتقال میدهد و میتواند ما را هم در کنار اجناسش انتقال دهد. ماجرای تصمیم من را که اقوام ما در پاکستان خبر شد، باعث شد که باز هم تصمیم بگیرم که یک فرصت دیگر هم برای عبور از مرز به خود بدهیم. همچنان در کنار آن، یک مرد هزاره که در اتاق پهلوی ما در هوتل آتهی سخی اتاق داشت و قاچاقبری میکرد، تا پیش از خاموش شدن برق هوتل پسر عمویم با او نیز ارتباط برقرار کرده بود. او گفت که امکان عبور مسافر هزاره از مرز اسپینبولدک نیست. او به اتفاق بلوچهای سر مرز، مسافران را از طریق مسیر هلمند به پاکستان انتقال میدهد. او به ما وعده کرد که ما را از طریق هلمند انتقال میدهد؛ اما هر نفر باید 45 هزار کلدار بپردازیم. همچنان اضافه کرد که در جایی خانمها از مردان جدا شده و مردان باید حدود دو ساعت پیاده بروند؛ من اما نگران بچههایم بودم که آنان را چگونه انتقال میدهند. او نسبتا رضایت مرا جلب کرد و از ناحیهی بچهها به من اطمینان داد. او گفت که برای حرکت فردا، صبح وقت آماده باشیم. نظر به گفتهی اوفاصلهی مسیر جدید، حدود ده ساعت زمان میبرد. یعنی باید ده ساعت راه میرفتیم تا به مرز پاکستان در نزدیکیهای ولایت هلمند میرسیدیم. در مورد نرخ انتقال با آن قاچاقبر هزاره موافقت کردیم؛ اما چون منتظر کسی بودیم که با معرفی اقوام ما در کویته، قرار بود ما را انتقال بدهد، به این قاچاقبر هزاره گفتیم که ما را تا فردا فرصت بدهد. به او گفتیم که چون یکی از ما مریض است، باید تداوی شود تا در مسیر راه کدام مشکلی برایش پیش نیاید. او هم قبول کرد و ما منتظر احوال جدید تا فردا ماندیم.
دهزاد