در روزهایی که در کابل فقر به یک وضعیت عمومی تبدیل میشد، نرخ و نوا در بازار همچنان ثابت نبود. چنانچه تلاشهایی وجود داشت که ارزش پول افغانی در مقابل پولهای خارجی به خصوص دالر امریکایی ثابت نگاه شود؛ اما قیمت مواد خوراکی بالا رفته بود. به طور مثال، قیمت یک بوجی آرد، از 1700 افغانی به 2600 افغانی، یعنی 900 افغانی بالا رفته بود. در قیمت روغن و دیگر مواد غذایی که مردم مجبور بودند، آن را از بازار تهیه کنند، نیز تفاوت زیاد وجود داشت. در شهری که نه کار بود و نه امیدی، شکایت مردم از بالا رفتن قیمت مواد خوراکی بالا گرفته بود. مغازهداران دست به احتکار زده بودند و هرچه مواد خوراکی از قبل ذخیره کرده بودند، حالا به قیمت خیلی بالاتر از گذشته به مردم میفروختند. چنانچه طالبان به سختگیری در معاملات بازار شهره بود؛ اماخبری از کنترول بازار تا آنزمان در کابل وجود نداشت. هرچند کابل نمایی از یک شهر گرسنه بود؛ اما سیرهایی هم بودند که از وضعیت موجود استفاده میکردند. پیش از آن، افرادی که وضعیت شان خوب بود و پولی در دست داشتند، مواد خوراکی را بیش از حد نیاز خود از بازار خریده و آن را ذخیره کرده بودند و در اکثر موارد، آن را به قیمت بالا به مردم میفروختند.
با آنهم، وضعیت اقتصادی من، هرچند قابل تعریف نبود، اما چندان بد هم نبود. خیر سر دوست من در آسترالیا، به وعدهای که به من داده بود، عمل میکرد و خرچ ماهانهام را در کابل میفرستاد. اما در پهلوی ما، خانوادهی پدرم وضعیت خوبی نداشتند. دو برادر کوچکتر از من که قبلا کار میکردند، کاملا بیکار شده بودند. مادرم هرچند که تلاش میکرد، کمکی به دست بیاورد، موفق نمیشد. به هرجایی که مراجعه میکرد، بایک بهانهای او را پس میزدند و ناامیدش میکردند. از سویی منم نمیتوانستم نگرانی خانوادهی پدرم را از این ناحیه رفع کنم؛ چون مقدار پولی برایم میفرستاد که فقط کفاف خودم را میکرد و نه بیشتر از آن. در کنار وضعیت بد حاکم و عمومی شدن فقر و گرسنگی در شهر، آنانی که فروشگاههای عمومی، به خصوص مواد خوراکی داشتند، وضعیت شان خوب بودند. حکایتها چنین بود که اگر آدم بتواند کار و باری در کابل راهاندازی کند، میتواند از آن نانی نیز پیدا کند. اما این وضعیت دوامدار نبود و هرازگاهی ممکن بود سایهی سختگیری طالبان بر کار و بار مردم نیز افکنده شود. من که نه پولی برای راهاندازی کاروباری داشتم و نه توان آن را به خود میدیدم که حداقل یک کراچی خریده به بازار رفته، مزدوری کنم. هرچندبار تصمیم گرفتم که چنین کاری کنم؛ اما خودم را در برابر وضعیت جاری و نداشتن تجربهی کار در بازار، ناتوان دیدم و از خیر این کار گذشتم.
هرچند در زمستان، کماکان مصروف تولید برنامه در کانال یوتیوب ما بودیم؛ اما آنهم با درایت کامل انجام نمیشد. فقط تلاش میکردیم که افسردگی بر ما به حدی غلبه نکند که دست ما را از هر واکنشی در برابر وضعیت موجود کوتاه کند. باآنهم روزمرگی و معلوم نبودن وضعیت در آینده، طاقتم را طاق کرده بود. وضعیت روحی و روانی من در خانه خوب نبود. هرچند تلاش میکردم، بهانههایی برای عصبانیت و سروصدا پیدا میشد که نمیتوانستیم ساکت باشیم. بدون شک، ادامهی چنین وضعیت، فضای خانه را عاری از احترام متقابل، عشق و محبت میکرد و تاثیر منفی داشت. برای بیرون شدن از چنین وضعیتی باید چارهای میاندیشیدم. با مشورت با خانم و مادرم، تصمیم گرفتم، سفری به استان دایکندی، در زادگاهم داشته باشم.
زمستان بود و هوای کابل مثل همیشه، غبارآلود، سرد و با حاکم شدن امارت، بیروح نیز شده بود. امارت مردم را از رفتن به تفریحگاهها، به خصوص به کوههای قوریغ منع کرده بودند. پیش از آن، چنانچه کوه قوریغ، مکان تفریحی در فصل بهار و تابستان بود، در زمستان، در زمانهایی که پوشیده از برف بود، نیز مکان خوبی برای گذراندن وقت برای مردم بود. اکثر خانوادهها آنجا میرفتند، برفبازی میکردند و با سوردادن شان روی برف، اوقات خوشی سپری میکردند. اما با حاکمیت امارت، چنین امکانی هم از مردم گرفته شده بود و مردم مجبور بودند که در خانههایشان زندانی باشند.
تازه مقدار پولی برایم رسیده بود که از آن میشد، سفرخرچی خود تا استان دایکندی را بتوانم بردارم. 8هزار افغانی با خودم گرفتم و حدود 5هزار آن را برای مخارج در خانه به خانمم تسلیم کردم. وسایل فیلمبرداری، از جمله یک سهپایه، یک مایک سیمدار و یک پایهی دستی/پایهی سِلفی با خودم گرفتم و به طرف استان دایکندی روانه شدم. تصمیم داشتم که از این سفر، گزارشهای تصویری برای کانال یوتیوب و گزارشهای متنی برای خبرگزاری که با آن همکار بودم، تهیه کنم. تا هم از فشار روحی که در کابل بر من مستولی شده بود فرار کنم و هم دستاورد دیگری از این سفر داشته باشم. اما وقتی از کابل بیرون شدیم، نمای دیگری از حاکمیت امارت فضا را مسموم کرده بود که کار را سخت و حتا ناممکن کرده بود.
گذشته از دروازهی کابل، راننده برای سوختگیری، در کنار یکتانک تیل موتر را توقف داد. من با استفاده از شیشهی عقبی موتر خواستم که از آن صحنه فیلمبرداری کنم. در حال تنظیم زاویهی تصویربرداری بودم که همراهانم و مسافران دیگر، مانعم شدند. همه گفتند که «تو را میدانیم که دیوانهای؛ اما بگذار ما تا مقصد سالم و بدون دردسر برسیم.» گفتند اگر نیروی امارتی بیاید و تو را در حال فیلمبرداری ببیند، هم وسایلت را میشکند و هم حال خودت را بد میکند. منم هرچند که به آنها اطمینان خاطر دادم که به دردسر نخواهیم افتاد؛ اما ترسی جاافتاده از نیروهای امارت، جای هرنوع ایجاد اطمینان خاطر را از آنها گرفته بودند. وسایلم را جمع کردم و برای همه گفتم که نگران نباشند، من دیگر از ساحههایی که امکان خطر باشد، فیلمبرداری نمیکنم. خیال همه راحت شدند و به طرف میدانشهر رفتیم.
میدانشهر کاملا چهرهی امارتی داشت. مردان ریشدار، با عمامههای سیاه و یا سفید، صورتهای چرکین، لباس نامنظم، یک پاچه بالا و یک پاچه پایین، رختی به عنوان چادری و یا پتو در شانههایشان انداخته بودند و بعضیهایشان در آن هوای سرد و گلآلود، دمپایی به پا داشتند؛ اما اکثرشان، مسلح بودند. وضعیت میدانشهر کاملا نظامی بود. همه ساکت بودیم و تلاش داشتیم هرچه زودتر از آنجا دور شویم. از جادهی عمومی کابل غزنی در میدانشهر، مسیر خود را به طرف شهرستان جلریز در استان میدانوردک تغییر دادیم. از میدانشهر که گذشتیم، یخ حاکم در داخل موتر آب شد و کمکم تمام مسافران به حرف آمدند. حالا دیگر تبصرههای گوناگون میشد و هرکه از ترس موجود در برابر نیروهای امارت میگفتند و بر من توصیههایی در برابر نیروهای امارت میکردند. اما حالا، هرچند که از ساحهی تجمع نیروهای امارت از میدانشهر گذشتهایم، به طرف درهی مرگ میرویم.
رانندهای که ما را به طرف دایکندی میبرد، خستهتر از آن بود که قصه و حکایت وضعیت راه در طول دوران کارش در آن مسیر را برای ما تعریف کند. او صبح همان روز از دایکندی به کابل مسافر آورده بود و شب گذشته، حتا یکساعت هم نخوابیده بود. بعد، وقتی مسافران مسیر برگشت که پوره میشود، بدون استراحت در نمایندگیِ کابل، دوباره پس به طرف دایکندی حرکت میکند. مسیر دایکندی به کابل، مسیر سخت و با جادههای غیر معیاری است. این مسیر از کابل تا به مقصد، حدود 16 ساعت زمان میبرد تا به بازاری در شهرستانِ«شهرستان» به نام بازار چبراسک برسد. به هرحال، اما خوششانسی ما در این بود که یکی از مسافران نیز رانندگی بلد بود و در طول مسیر راه، به رانندهی اصلی کمک میکرد تا او اندکی در جای آن مسافر نشسته، خستگی چشمهایش را بهدر کند. هرچند رانندهی اصلی میگفت که نمیتواند بخوابد؛ ولی حالش را اندکی بهتر میکرد. جدا از آن، کسی که در طول مسیر به رانندهی اصلی کمک میکرد، ترس و احتیاط در رانندگی او نمایان بود. دلیلش را پرسیدم که چرا اینقدر آهسته میرود، گفت که میترسد؛ چون قبلا خودش هم در مسیر کابل دایکندی رانندگی میکرده و در یک حادثهی ناگوار، موترش از جاده منحرف شده و یکی از مسافرانش را از دست داده است. گفت که از تکرار آن حادثه میترسد و بعد از آن هرگز دیگر نمیخواهد رانندگی کند. اما گفت که حالا به خاطر رانندهی اصلی مجبور است که کمکی به حال او باشد تا مجبور نشویم، در مسیر راه موتر را خاموش کنیم؛ چون هوا به حدی سرد بود که اگر موتر خاموش میشد، ماشین آن را یخ میزد و دیگر قادر به روشن کردن دوبارهی آن نبودند.
حالا که قصه با کمکرانندهای از مسافران گرم شده است، در مورد درهی مرگ از او میپرسم. هرچند که تا پیش از سقوط این مسیر، برای مسافران هزاره، از استانهای میدانوردک، دایکندی و غور به خوفناکترین ساحه معروف بود؛ اما حالا با سقوط جمهوریت و استقرار طالبان، دیگر ترسی از ترور وحشیانهی مردم هزاره در این ساحه کسی را مثل سابق نمیترساند. در این ساحه، شماری زیادی از هزارههایی که کارمند دولت و یا موسسات خارجی بودند، توسط افراد نامعلوم شناسایی شده، از موترها پایین میشدند و سپس توسط افراد نامعلوم که خود را منصوب به گروه امارت میدانستند، به صورت وحشتناک به قتل میرسیدند. بهخاطر کشتار هزارهها در این ساحه و رفتار خشونتبار امارتیها با هزارهها، ساحهای از شهرستان جلریز در استان میدانوردک به درهی مرگ مشهور شده بود. درهی مرگ به حدی وحشتناک بود که مسافران عادی هم تا از آن ساحه عبور نمیکردند، کامشان خشک میشدند و هر لحظه سایهی مرگ را بالای سر خود میدیدند. رانندهها هم در این ساحه، تلاش داشتند که با سرعت بالا از آنجا بگذرند؛ اما چون تمام پلچکها توسط طالبان ماینگذاری شده، تخریب شده بودند، از سرعت رانندهها میکاست و برای جلوگیری از منحرف شدن موتر از جاده و پیشگیری از حادثهی ترافیکی، رانندهها مجبور بودند که احتیاط کنند. افرادی که معتقد به اصول مذهبی و دینی بودند، به اصطلاح همه کلمهی شهادت را خوانده وارد این دره میشدند و با این حساب، برای مرگ در آنجا آمادگی میگرفتند.
طول مسیر جادهی مرگ را با تلفن همراه خود فیلمبرداری کردم و از راننده در مورد مسافت آن ساحه پرسیدم. راننده گفت که تمام ساحهی خطر که متعلق به پشتونهای آن ساحه است، حدود نیمساعت تا چهل دقیقه مسافت دارد. راننده جاهایی که قتلهای گوناگون هزارهها توسط امارتیهای پشتون اتفاق افتاده بود، به من نشان داد و گفت که در فلان ساحههای مشخص، افراد مسلح جلو موترها را گرفته، فرد مورد نظر را از موتر پایین میکردند و به شکل وحشیانه تیرباران میکردند. او اضافه کرد که اگر فرد نظامی در اینجا به چنگ امارتیها میافتاد، امارتیها آن فرد نظامی را با بند بوتهای نظامیاش خفه میکرد و میکشت. او همچنان میگفت که بدی کار در اینجا بود که هیچ نیروی امارتی با مردم محل در آنجا قابل شناسایی نبود. او میگفت که به یکباره میدیدی که فردی بیل دهقانی به دست دارد و از میان باغهای سیب بیرون شده، بیل دهقانی را دور انداخته، با سلاح پنهان در زیر پتویش، جلوی موتر را میگرفت.
با توجه به گفتههای آن راننده، مردم آن محل از نیروهای امارتی بودند و اکثرا در قتل هزارهها در آن ساحه دست داشتند. جدا از همدستی مردم محل و کینهی تاریخی پشتونها در برابر هزارهها، سازماندهی و نیروگیری نیروهای امارتی در آن ساحه، دور از امکان نبود. جایی که در زمان استقرار نیروهای دولتی، مردان آن ساحه دهقان بودند؛ اما به محظ دور شدن نیروهای دولتی، همان دهقانها افراد خشن و ظالمی بودند که برای کشتن هزارهها، شیوهی غیرقابل کنترول را به دست گرفته بودند.
از درهی مرگ گذشتیم و به بازار سیاهخاک رسیدیم. حالا دیگر آفتاب غروب کرده بود و برای ادامهی مسیر، راننده باید چین/زنجیر مناسب به لاستیکهای موترش نصب میکرد تا در روی برف و یخ در جاده، از منحرف شدن موتر جلوگیری کند. از بازار سیاهخاک راننده یک بیل چینایی خرید و به طرف کوتل «اُونَی» حرکت کردیم. به کوتل اونی رسیدیم و در پای کوتل اونی، جایی که باید زنجیر به لاستیکها نصب میشد، خواستم که فیلم برداری کنم. اما چون هوا خیلی سرد بود، بعد از حدود پنجدقیقه فیلمبرداری، سردی هوا باعث شد که تلفنم با وجود داشتن چارچ کافی، خاموش شود. اما آمادگی لازم برای این سفر و مقابله با سردی هوا را داشتم و یک باتری ذخیره/پاوربانک با خودم از کابل آورده بودم…!
ادامه دارد…!
دهزاد