هزارستان، به خصوص استانهای بامیان، دایکندی، غور و میدانوردک، از لحاظ موقعیت جغرافیایی در مرکز افغانستان قرار دارد. محمداشرفغنی در یکی از سخنرانیهای کمپایندوران ریاستجمهوری خود، هزارستان را قلب افغانستان عنوان کرده بود. او گفته بود که قلب افغانستان باید در تپش باشد تا افغانستانِ سرحال و با قدرت داشته باشیم. اکنون چندین بخش این روایت، به تعبیر اشرفغنی از قلب افغانستان گفته میشود و وضعیت کلی «قلب افغانستان» را در زمان پس از سقوط بررسی میکند.
در مسیر بامیان و یکاولنگ، مسافران کماکان با دزدها سردچار میشدند و مال و پول شان را از دست میدادند. قصهی کمک راننده از گیر افتادن آنها با دزدها حکایت از واقعیت سخت در این مسیر داشت که در بخش گذشته از آن یاد شد. اما دزدیها در این مسیر، چند مساله را روشن میکرد. اولین دلیل موجودیت دزدها در این ساحه، فقر مردم بود که دست به چنین کارهایی میزدند. دومین مساله، دوری مرکزهای امنیتی از ساحه و به خصوص مسیر راه بود که دولت مرکزی برای آن برنامهای نداشت. سومین مساله، نشان از مخالفتهای داخل منطقهای داشت که در مناطق خاص، دامن مسافران بیگناه را میگرفت.
اما کمک راننده که دیگر ماشین شخصی نداشت و در رانندگی هم بسیار احتیاط میکرد، قصهی دوری از کاروبار با ماشین را هم بیان کرد. او گفت که در منطقه، در استان دایکندی، در جادهای رانندگی میکرد که خامه بود و معیاری ساخته شده نبود. در آنجا، جاده بر اثر فشار ماشین، فرو میریزد و فردی از مسافرانش زیر ماشین شده، از بین میرود. او بابت مرگ یکی از مسافرانش جنجالهای پولیس و دیه را نیز پشت سر گذاشته بود و بعد از آن واقعه تصمیم گرفته بود که از ماشین و مسافرکشی دوری کند. باید گفت که جادهی غیر معیاری در هزارستان جان آدمهای زیادی را گرفته و هرگز در طول بیستسال دوران جمهوریت، کاری برای معیاری ساختن جادهها صورت نگرفته است. از سویی، قریب به تمام این جادهها توسط مردم محل ساخته شده است. چون وسایل پیشرفته در ساحه وجود ندارد، مردم بدون کندنکاری لازم، جادهها را با خاک و «سنگدیره» به قریهها کشیدهاند. این جادهها نه تنها غیر معیاری و خامه است، بلکه تنگ و کمعرض نیز ساخته میشود که اگر احتیاط و دقت لازم وجود نداشته، انحراف از آن جادهها حتمیست.
در طول مسیر بامیان و یکاولنگ، مثل کوتل اونی، چندینبار ماشین سور خورد و یکطرفه شد؛ اما چون رانندهها از تجربهی کافی در چنین مسیرهایی برخوردارند و همچنان موجودیت برف در دو طرف مسیر حرکت، مانع انحراف ماشین از جاده میشود، بنابراین زیاد هم جای نگرانی نیست. اما مسافری که تازه قدم به این مسیر میگذارد، سراسر ترس و بیم انحراف از جاده برایش وجود دارد.
حالا کمکم مسافران را خواب گرفتهاند و صدایی از پشت سر و گفتوگو شنیده نمیشود. راننده هم دوست دارد که یکی با او صحبت کند که خواب بر او غلبه نکند. هرچند در طول مسیر ظبط ماشین روشن است؛ اما اگر مداوم روشن باشد، برای جلوگیری از خواب، آنهم برای کسی که در ۲۴ ساعت گذشته، درست نخوابیده باشد، کافی نیست. بنابراین منم دوست داشتم که هم در مورد راه با راننده صحبت کنم و معلومات بگیرم و هم جاهایی که به نظرم امکان فیلمبرداری داشت، فیلمبرداری کنم. اما تاریکی شب مانع فیلمبرداری درست میشد و آنچه که باید میآمد، نمیشد.
به دروازهی ورودی مرکز شهرستان یکالنگ رسیدیم. زنجیر بسته بود و باید برای بررسی ماشین توقف میکرد. دیدم که یک جوان هزاره پیش ماشین ایستاد و پرسید که از کجا میآییم و به کجا میرویم. ظاهرا سوالهای این جوان هزاره، جدی و محکم بود. ما هم مبدا و مقصد را گفتیم. سپس عذرخواهی کرد و گفت که این کار برای امنیت خود شماست و تاکید کرد که در طول راه احتیاط کنیم. وارد بازار یکاولنگ شدیم. حدود چند صد متر پیش رفتیم که ماشین روی جادهی خامه قرار گرفت و بیقرار شد. با تکان ماشین که روی جادهی خامه ایجاد میشد، کسی به راحتی نمیتوانست بخوابد. وقتی از بازار یکاولنگ به طرف شهرستان پنجاب در حرکت شدیم، اندکی مسافران به حرف آمدند و با هم قصه میکردند. حالا ساعت، حوالی دوازدهی نصف شب است. از بازار که گذشتیم، جاده به آنحدی که پیشبینی کرده بودم، ناهموار نبود. چون برفی که روی جاده وجود داشت، ناهمواری روی جادهی خامه را پوشانده بود و کماکان ماشین در زمان حرکت زیاد تکان نمیخورد. اما در طول راه، ناهمواری جادهی خامه از زیر برف هم نمایان بود. سرعت ماشین را میگرفت و تکانهای شدید ماشین، مسافرانی که به خواب رفته بودند، بیدار میکرد. حالا روی جادهی خامه بودیم و تا برگشت دوباره به شهرستان یکاولنگ در بامیان با این وضعیت باید عادت میکردیم.
شب بود و تاریکی محظ در دل کوهها؛ اما روشنی چراغ ماشین ما آن را پاره میکرد و کماکان سفیدی برف، تاریکی شب را همچنان کمرونق مینمود. هرچند برای رانندهها تمام ساحه آشنا بود و میدانست که به کجا رسیدهاست و دشواریهای باقیمانده در ادامهی مسیر چقدر است؛ اما مسافر ناآشنا در آن مسیر، سراسر دنبال کشف عجایب و درک سختیها و دشواریها و طی کردن آن توسط رانندهها و ماشینهای زیر پای شان بود. در ادامهی راه راننده کماکان تعریف میکرد که سختیهای اصلی باقی ماندهاست. راننده یکی از کوتلهای پیشرو را سختترین کوتل تعریف میکرد و میگفت که اگر از آن بگذریم، سختی اصلی مسیر به مقصد را طی کرده ایم. اما فقط آن یک و یا دو کوتل پیشرو نبود که سختی مسیر به هزارهجات را تمام کند و دیگر به راحتی به مقصد برسیم. جادهی تنگ و غیر معیاری، کوتلهای صعبالعبور، نبود امکانات در بازارهای کوچک در مسیر راه، اصلیترین و آشناترین مشکل در مسیر هزارستان بودند.
در کوتلی که منظور اصلی راننده بود، رسیدیم. در شروع آن کوتل، راننده توقف کرد و زنجیرهای یخشکن لاستیکهای موترش را بررسی کرد و برای عبور از کوتل، با آمادگی لازم، پشت فرمان نشست. اساسیترین سختی در این کوتل، سراشیبی بیش از حد آن بود که قدرت ماشین را بیش از همه به چالش میکشید. خوبی ماشینهای فلانکوچ چاپانی در این است که لاستیکهای پیشرو دارای کمک است و در جاهای صعبالعبور هر چهار لاستیک ماشین زنده میشود. وقتی به این کوتل چسبیدیم، راننده حال و هوای عجیبی داشت. با گاز دادن ماشین، صدای ماشین هم تغییر کرده بود. حدود نیمساعت تمام تختهگاز رفتیم تا کوتل را بالا شدیم و نگرانی اصلی راننده تمام شد. سر کوتل، راننده بازهم توقف کرد و ماشین را بررسی کرد. حالا ساعت یک و نیم نصف شب بود. وقتی کوتل را بالا شدیم، انگار خیال راننده اندکی راحت شد و باز هم مسیر خود را دامه دادیم. حالا پاین شدن از آن کوتل هم احتیاط لازم را میخواست. حدود نیم ساعت از کوتل گذشتیم که راننده گفت خدا کند تا رسیدن به بازار، سوخت ما تمام نشود. در دل شب، از کوتل پایین شدیم و به بازار رسیدیم. راننده صدا کرد و کسی که مسوول تانک تیل بود، حاضر شد. انگار آنها همیشه آمادهاند تا برای رانندهها خدمات ارایه کنند. وقتی ماشین توقف کرد، مسافران یکییکی از ماشین پیاده شدند. منم با تلفن همراه برای فیلمبرداری پایین شدم. مسوول تانک تیل، پلاستیک بالای ماشین تانک تیل را عقب زد و با چندینبار کشیدن تار ماشین، آن را روشن کرد و به ماشین ما سوخت فراهم کرد. در آن زمان ساعت سه صبح بود.
دوباره حرکت کردیم. حالا از مربوطات شهرستان پنجاب گذشتیم و وارد شهرستان ورس، یکی دیگر از شهرستانهای استان بامیان شدهایم. در شهرستان ورس هم کوتلهای بلند و بالایی جلو ما قد میکشید. ماشین هم سراسر با کمک و هر چهار لاستیک زنده دل آن کوتلها را میشکافت. حالا دیگر، منم مثل راننده، بیخواب بودم. در مسیر راه من به دو دلیل باید نمیخوابیدم. نخست باید راننده را با قصه و خاطره سرگرم میکردم تا دلش را خواب نبرد، دوم اگر صحنهای در دل شب روشن مینمود، باید از آن فیلمبرداری میکردم. حالا که دامن آسمان رفته روشن میشد، سنگینی خواب چشمانم را مانند رانندهی خسته، سنگین میکرد. هرچند پلکها روی هم نزدیک میشد، با کش دادن پیشانیام تلاش میکردم که پلکهایم روی هم نخوابد. پشت سرم را که میدیدم، اکثر مسافران خواب بودند.
راننده گفت که چای صبح را بخیر در «بَریکی» میخوریم. بریکی ساحهای در شهرستان ورس است که در آن چندین مسافرخانه وجود دارد و مسافران مسیر شهرستانِ «شهرستان»و «میرامور» استان دایکندی در آنجا پیاده شده، صبحانه، غذای چاشت و یا غذای شب را در آنجا میخورند. از کوتل «جَوپلال» گذشته، به مسافرخانهای در بریکی از ماشین پیاده شدیم. وقتی آنجا رسیدیم، هوا روشن شده بود و آفتاب در دل کوهها و بندهای بلند میتابید. آنجا مسافرخانهی ابتدایی و با امکانات نه چندان مجهز، از مسافران پذیرایی میکرد. یگانه ویژگیِ که مسافرخانههای مسیر هزارستان دارد این است که در فصل زمستان به اندازهی کافی گرم است. در این مسافرخانهها معمولا، از مواد فضلهی حیوانات استفاده میکنند که در فصل زمستان، در آغیل حیوانات ذخیره میشود و زمانیکه فصل بهار میرسد و چرا در بیرون برای حیوانات فراهم میشود، حیواناتی مانند بز و گوسفند را از آغیلها بیرون کرده، مواد فضلهی آن را به صورت منظم و در قالبهایی به اندازهی خِشت، کنده، در فصل بهار آن را در فضای آزاد خشک میکنند تا در فصل زمستان برای گرم کردن خانهها از آن استفاده کنند. این مواد هم گرمکننده است و هم دوام بیشتر دارد. حدود نیمساعت بیشتر در آنجا ماندیم و راننده احوال داد که برای حرکت و پیش گرفتن ادامهی مسیر آماده باشیم.
از بریکی گذشته، به بازاری موسوم به «بازار بند کوسه» رسیدیم. این بازار در بندی قرار دارد و نظر به اینکه در آن بند، بوته و یا علفی خاصی سبز نمیکند، آن منطقه را بند کوسه میگویند و بازاری که در آنجا بنا شده است، معروف به بازار بند کوسه است. این بازار دومین بازار در شهرستان ورس در استان بامیان است. آنجا که رسیدیم، کمکم دکانها باز میشد و یا دکانداران از خانههای شان برای کار به بازار میآمدند. جادهی وسط بازار خامه و با پستی و بلندیهای زیاد بود. از وسط بازار راننده با کندی و با احتیاط رانندگی کرد و از آنجا به سمت درهای که منطقهی «قوناق» و بازار بند کوسه را جدا میکرد در حرکت بودیم. در ادامهی مسیر تا دره، جادهای که حدود دو سال قبل، با وضعیت بسیار نامناسب و با سنگهای افتاده روی جاده قرار داشت، حالا بازسازی شده بود و نگرانی از سورخوردن ماشین روی سنگها وجود نداشت. به دره که رسیدیم، آب کمی از دره جاری بود. البته وقتی به درهی اصلی میرسیدیم و از آن میگذشتیم، باید درهی دیگر، موسوم به درهی قوناق را پیش میگرفتیم. درهی قوناق درهی طولانی است که از شروع آن تا بالای کوتل قوناق، با ماشین نزدیک به یک ساعت راه است. وقتی داخل درهی قوناق شدیم، برف سنگین و با سفیدی خاصی خودنمایی میکرد. آنجا چهرهای از یک زمستان خشن و با سرمای سوزناک نمایان بود. در ادامهی دره، درختهای چنار و «اولیاد»، بیش از هر درختی در کنار جادهها صف کشیده بودند. با آنهم با وجود خودنمایی درختان بیثمر، جای درختان میوهدار تقریبا در سرار این دره خالی بود.
کمکم به انتهای دره میرسیدیم و کوتل معروف قوناق پیش روی ما سبز میشد. کوتل قوناق مرز طبیعی بین استان بامیان و استان دایکندی است. در دو طرف این کوتل شهرستانهای ورس مربوط به بامیان و شهرستان میرامور، مربوط به دایکندی موقعیت دارد. این کوتل در فصل زمستان، یکی از کوتلهای مشکلگذر در فصل زمستان است که با باریدن برف، معمولا به روی ترافیک مسدود میشود. اما در سالهای پسین، با بازسازی جاده در این کوتل و مهیا شدن امکانات برای پاک کردن برف در آن ساحه، اندکی از مشکلات در فصل زمستان کاسته میشود؛ با آنهم یخ و برفی که روی جاده وجود دارد، نیازمند احتیاط و تجهیز بیشتر از سوی رانندههاست. وقتی در دل کوتل رسیدیم، گرمی آفتاب مهمان صورتهای مسافران در داخل ماشین شده بود. اندکی از آن گرمی، برفهای سفت شده روی جاده را هم نرم کرده بود. حدود نیم ساعت بود که در دل آن کوتل راه میرفتیم تا به بالای کوتل رسیدیم. در بالای کوتل بادی تندی از مسافران دو طرف استقبال میکند. بادی که پیام خوشآمدگویی به مسافران رهسپار به طرف دایکندی و آهنگ خداحافظی به مسافران رهسپار به طرف بامیان و سپس کابل را میوزد. حالا از بالای کوتل قوناق، به شهرستان میرامور دراستان دایکندی سلامی میفرستیم!
ادامه دارد…!
دهزاد