چشمان عسلی ودایره مانندش را غبار زده و باصدای آرام صدا میزند خاله جان یکتا قلم بخر امروز کار نکردم.
دختر قلمفروش میگوید کبرا نام دارد ۹ سال سن دارد و در یک فامیل هشت نفری در خانهیکرایی زندگی میکند. پدرش مریض است و مادرش در خانهی مردم لباسشویی میکند تا شب دسترخوان شان خالی از نان نماند. کبرا نیز تلاش میکند در کنار مادرش کار کند و به همین خاطر قلم میفروشد.
کبرا برای هر روزش برنامه دارد ساعت هفت صبح تا یازده قبل از ظهر در یک مرکز آموزشی که تحت حمایت دفتر یونسیف است صنف دوم را میخواند. بعد از رخصتی آموزشگاه به خانه بر میگردد قلموکتابچههایش را در تاقچه میگذارد و به خیابانها میرود تا کار کند.
کفشهایش از شدت کهنگی نصف پایش را نمیتواند بپوشاند. اما با پاهای پر زخم، کوچه به کوچه شهر را طی میکند و به همه التماس میکند که از او قلم بخرند. امروز نیز شش دانه قلم برای فروختن آورده است و میگوید که امشب باید شش دانه نان به خانه ببرد چون مادرش میداند که کبرا امروز فقط شش تا قلم برای فروختن دارد.
با صدای آرام و چشمان اشک آلود از آرزوهایش میگوید که دوست دارد مانند دختران کوچه موهایش را بلند ببندد و لباسهای زیبا بپوشد و با هم سن سال هایش وقت بگذراند. بزرگترین حسرت زندگیاش نداشتن عروسک مو زرد است که دوست دارد موهایش را شانه کند.
در افغانستان هزاران کودک بجای لذت بردن از روزهای قشنگ کودکی در کودکی بزرگ میشوند، کارگر میشوند و نان پیدا میکنند. کبرا نیز یکی از همین کودکان است که بدور از مهر و شوق کودکیاش با پاهای برهنه و لباسهای کهنه خیابان به خیابان میرود و با فقر و گرسنگی در جدل است کودک ۹ سالهی که مرد و نان آور خانوادهاش شده است.
او اما از این روزهای تاریک نگاهاش به فردای روشن است و میگوید که درس میخواند تا خود و خانوادهاش را از گرسنگی نجات دهد و برای مادر و خواهرانش لباسهای قشنگ بخرد و پدرش را تداوی کند.
فرشتههای معصوم و دوست داشتنی چون کبرا قربانی جنگهای متداوم و نظام آغشته به فساد است که سالهای متمادی در افغانستان جریان داشت.
او امروز نگران است که تا اکنون نتوانسته قلمهایش را بفروشد و برای رفتن و به خانه نیز بیقرار است. زیرا معلماش به او وظیفه خانگی داده است تا انجام دهد. ولی با دست خالی بازگشتاش به خانه ممکن نیست. او امروز آنقدر باید کوچهبهکوچه برود و به همه التماس کند تا قلمهایش فروخته شود. اما در شهر که دیگر شنیدن نالههای کودکاناش برای مردم شهر عادی شده است. زیرا مردم هر روز بطور مکرر با چنین موضوعی روبرو میشوند و به آن اهمیت نمیدهند. فقر و بیکاری مردم این شهر را نیز سنگ وًدل نامهربان ساخته است.
در هنگام گفتگوی من و کبرا مردی از او میپرسد چند تا قلم دارد؟
کبرا نیز آرام و غمگین میگوید شش دانه و هر کدام را ده افغانی میفروشد. آن مرد از روی دلسوزی پنج قلم را یکجا میخرد و با فروخته شدن قلمهای کبرا لبخند روی لباناش نقش میبندد و چشماناش از خوشحالی برق میزد.
اکنون وقت خداحافظی ما فرا رسیده کبرا با لبهای خندان میخواهد به خانه برگردد تا وظیفه خانگی اش را انجام دهد و چند دانه نان نیز بخرد تا با خود به خانه ببرد.