آری برادر، این چنین شد!
محمد یک سال و اندی است که ما را تنها گذاشتی، بعد از تو، زمانی جرات نکردم که در عالم خیال باب مصاحبت با تو را بگشایم، از خاطرات تو ترسیدم، شاید باور نکنی هیچ زمانی به چشم های تو در عکس خیره نشدهام.
شوم چون فقدان تو رخنه در زندگی من خلق کرده که با هیچ چیزی پر شدنی نیست. اما محمد! دیروز، اصحاب ظلمت و نفرت، دوباره پرستوهای دانایی را از کاج های مرتفع معرفت کوچاند. من هم نمیتوانم درباره تو ننویسم، چون خاطرات تو و عدم حضور تو و هجرت اندوهناک همرزمان تو، چون نوری بودند که طاقت مستوری را از من ایستاد.
محمد، دوست دارم حکایت کنم که بعد از تو بر ما چی گذشت!
مادر، بعد از رفتن تو به کالبدی بی روحی میماند که تنها نشانه حیات اش،ترس و اندوه و شکایت است. انگار تمام درد و رنج و ترسهای عالم در تن مادر متراکم شده، از صدای بلندی میترسد، از خبر ناگواری فشار خوناش میکند و حتی از دیر جواب دادن موبایل برادر قلباش تندتر و نبض اش سریعتر می تپد. مطمئنم به خاطر داری که مادر چگونه مذهبی بود و سپاسگزار، اما بعد از تو گاهی حتی در نماز، زمزه گفتگوی شکایت آمیز با خدایش را میشنوم. برادر، یادت هست مادر چقدر دوستت داشت؟ اما امروز مادر از اینکه در تنهایی، خاطرات تو و فقدان حضور تو، ذهن اش را منفجر و رواناش را میکند، فرار میکند. حتی نمی تواند لحظه تنها باشد، چون فقدان حضور تو ذهن و رواناش را می گزد. محمد، امروز مادر برای فرار از هجوم خاطرات جگرسوز تو به فعالیت پناه میبرد، اما در عین حال برای انجام فعالیت در تناش نمیتواند. محمد، میدانی مادر چقدر در وضعیت درمان بسر میبرد.
محمد، برادر بزرگ هم دیگر از ته دل نمیخندد. در چشم هایش هم برق نمیجهد.اما زندگی دوباره رسالت پدری را که بعد از مرگ پدر، به دوش گرفت، دوباره میکشد. برادر بزرگ هم سرشت سوزناک زندگیست. میدانم نبود تو هنوز چون خاری قلباش را میخلد، اما برای خلق امید به زندگی در ما، تمام اندوه هایش را به تنهایی میبلعد و در درون میخورد. گاهی وقتی به برادر بزرگ میبینم، سنگ صبوری در ذهنم نقش میبندد که گذر ایام رمقاش را بر میگیرد اما زباناش را به شکایت گشوده نمی تواند.
محمد، ناهید برادرزاده بزرگ، بزرگتر شده، هنوز نازدانه است، نمیدانم تو را به خاطر می آورد یا نه، چون حرف زدن از تو در خانه به جرمی ناگفته و ننوشته تبدیل میشود که همه حرمت آن را پاس میدارد، ناهید اما با یادش. تو از نشانه رنگ پریدگی رخسار مادر، به این جرم واقف شده است. راستی محمد، یادم نرود، برادر زاده کوچکتر بنام ستاره هم متولد شد، کاش بودی و میدیدی که تند مزاجی و تیز هوشی و نیک رخساری، چه ترکیبی معجزه آسایی بنام ستاره را آفریده.
محمد، به قول ویکتور فرانکل، این دو بعد از تو، تنها دستاویز برای چسبیدن به قطار زندگیست.»
نویسنده: ناظرحسین دوراندیش