صبح هنگام سپیدهدم ساعت شش بجه بود، سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفته بود، انگار همه چیز سنگ شده بود. سرمای پاییزی تمام بدنم را نوازش کرده و تا مغز استخوانهایم رسیده بود. از شدت سرما به خود میلرزیدم لباس گرم نپوشیده بودم و فقط به یک مانتوی به رنگ سرخ و پتلون سیاه رنگ اکتفا کرده بودم. اما به فکر این بودم وقتی که آفتاب طلوع کند هوای داخل موتر گرم میشود. اما چادر کلانی به دور خود پیچیده بودم و صورتم را با ماسک پوشانده بودم.
همانطوری که کف هر دو دستم را به هم میمالیدم و در عین حال آهسته آهسته قدم میزدم. دیری نگذشت چراغهای موتری که انتظارش را میکشیدیم تمام کوچه را روشن کرده و سکوت حاکم در فضای آن مکان را شکست. با عجله و با نفس کشیدن های عمیق من و دوستم ستاره داخل موتر سوار شدیم.
موتروان به چندین کوچهی پیچید و پیش روی یک خانه بلند منزل موترش را ایستاد کرد. لحظهای گذشت یک زن با یک مردی که یک طفل حدود چهار یا پنج ساله را محکم در بغلش گرفته بود به موتر مان سوار شد و موتر حرکت کرد.
موتروان آهنگ بسیار قدیمی به زبان پشتو گذاشته بود. آهنگهای قدیمی بهویژه به زبان پشتو را اصلن دوست ندارم. گاهی از شیشهی موتر به طرف موتروان که تمام صورتش را با پارچهای به رنگ سفید پوشانده بود میدیدم. و به خاطر آن آهنگهای ملالآوری که پخش میکرد با خودم زیر لب غر میزدم. اما هیچ چارهای نبود جز اینکه هر آنچه که بود را میپذیرفتم. بنابراین دستانم را داخل موتر روی صندلی دور خود حلقه کرده و چشمانم را بستم …
سپس با تکان خوردنهای موتر بیدار شدم، انگار که لاستیکهای موتر روی سنگها و شنها راه میرفتند. چشمهایم را باز و بسته کرده به شیشه موتر دوختم، چیزی ندیدم جز گرد و خاک که از دور موتر به هوا میچرخید. خودم را از چوکی موتر کندم و کمرم را راست کرده صاف روی صندلی نشستم. موتروان هنوز هم همان آهنگهای پشتو را اما با صدای کمی پایینتر پشت سر هم پخش میکرد .این بار بی تفاوت به خوب و بد بودن آهنگها نگاهام را به سوی بیرون موتر دوختم. زنی که در پهلویم نشسته بود تمام روی خود را پوشانده، سرش را به چوکی موتر چسپانده و خوابیده بود. خانم ستاره هم که طرف راستم نشسته بود همچنان خوابیده بود. کم کم گرد و خاک کمتر شد و از لا به لای آن میشد عبور و مرور، موترها، کوهها و دنیایی بیرون از موتر را دید.
دیری نگذشت که موتر ایستاد شد، موتروان پایین شد و با دست طرف ما مسافران هم اشاره کرد که پایین شوید. همین که از موتر پایین شدیم انبوهی از مردها به دور ما حلقه زده بود و من متعجب به آن مردانی که با نگاههای شان آدم را میبلعید به یک گوشه ایستاد شدم. موتروان دنبال نفری بود که ما را رهنمایی کند، تا ما پاسپورتهای خود را مهر خروجی پاکستان و ورودی افغانستان را بزنیم. سفرم از شهر کویته پاکستان به سوی مرز بین پاکستان و افغانستان بود که برای تمدید خروجی و ورودی پاسپورتم میرفتم. از آنجایی که ویزه ما در پاکستان یکساله بود و باید بعد از هر شصت روز سر مرز میرفتیم مهر ورودی و خروجی میزدیم و دو باره به پاکستان بر میگشتیم.
موتروان یک پسر حدودی دوازده سالهای را آورد و گفت «این شما را رهنمایی میکند به دنبال همین پسر بروید». این پسر خردسالی که لباسهای پاره پاره برتن داشت، چپلقهای کهنهای که از پاهایش کلانی میکرد، همراه ما به راه افتاد. من و دوستم ستاره همراه با زنی که طفلش را محکم بغل کرده بود از دنبالش به راه افتادیم.
وارد یک راه خاکی شدیم که دو طرفاش را سیمهای خاردار احاطه کرده بود. بعضی از زنان با صورتهای پوشیده و انبوهی از مردها با نگاههای زننده شان در حال عبور و مرور از این مسیر بودند. بعضی از مردان به ما نزدیک میشدند و به زبان پشتو چیزیهای میگفتند و دوباره خندهکنان از ما دور میشدند. من و ستاره از آن مردها بسیار ترسیده بودیم. دست در دست هم راه میرفتیم و من با صدای آهسته به ستاره میگفتم، دعا میکنم این آخرین باری ما باشد که در اینجا آمدیم.
ستاره لبخندی زد و گفت: ترسیدی؟
گفتم: آری! من از نگاههای زننده این مردها میترسم و از نیشخندهای که دهنشان تا بهناگوششان باز میشود میترسم.
ستاره من را دلداری داد و گفت: نترس چیزی نمیشود، امیدوارم این دفعه آخر ما باشد که سر مرز اسپین بولدک آمدیم. اسپین بولدک یکی از مرزهای مشترک میان پاکستان و افغانستان است که در ولایت قندهار در جنوب افغانستان واقع شده است.
من مصروف قصه کردن با ستاره بودم که در اولین ایست بازرسی پولیس مرزی پاکستان رسیدیم و دستم را از دست ستاره رها کردم. دستکول کوچکی که به گردنم بود، داخل آن پاسپورت خود را مانده بودم از گردنم کشیدم و روی دستگاه اکسری بازرسی پولیس مرزی ماندم. منتظر ستاره بودم تا پلاستیک که در دست داشت و داخلش کمی نان و آب بود را نیز روی دستگاه اکسری پولیس بگذارد.
در همین اثنا بود، دستی را روی باسنم حس کردم که بسیار محکم باسنم را فشرد و تمام بدنم از ترس بیحس شد. احساس کردم که در کدام کورهای گداخته از آتش پرت شدم. نگاهم به دست مردی قد بلند با چشمان هوسآلود با موهای بلند و با یونیفورم نظامی چرخید که دستش را از روی باسنم کشید. و من هم در دنیایی از شوک و ترس چند مشت به دستهایش زدم، اما او انگار نه انگار لبخند موذیانهای زد و از کنارم گذشت….
با صدای ستاره به خود آمدم که گفت: چرا ایستاد هستی، بیا که او بچه ما را صدا میکند. با پاهای که نای رفتن، تنی که توانای ایستادن و زبانی که توانی سخن گفتن را نداشت به طرف ستاره رفتم و خودم را محکم به ستاره چسپاندم. اتفاقی که برای من افتاده بود را به وی گفتم؛ ستاره از دستم محکم گرفت و گفت: بیا که برویم هنوز کارمان تمام نشده و ممکن است که امروز بارها و بارها مورد آزار و اذیت قرار بگیریم.
مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که به دومین ایستبازرسی پولیس رسیدیم. غرفههای کوچکی آهنی با پنجرههای کوچک شبیه زندانهای یک نفری بود که در فیلمهای سینمایی دیده بودم، به ردیف کنار هم قرار داشتند. من و ستاره بدون توجه به آنها از کنارشان عبور کردیم. چند قدم دور نرفته بودیم که مردی با صدای بلند خشن و به زبان اردو از پشت سر مان چیغ زد، از ترس سر جای خودمان مات و مبهوت شدیم. سرم را به عقب برگرداندم با پولیسی که به طرف ما میآمد رو به رو شدم. قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد، فکر کردم نکند که کدام اتفاق بدی افتاده است. ستاره گفت: وای از دست تو فراموش کردیم که در ایستبازرسی تلاشی میشدیم.
دوباره برگشتیم غرفهای که در پشتاش نوشته بود «محل تلاشی زنانه» به داخل آن رفتیم. دوتا دختر جوانی که با یونیفورم نظامی به رنگ زرد روی چوکی نشسته بودند. در حالی که آنها ساجق میجویدند بسیار سرسری یک نگاهی به داخل کیفهای ما انداختند. وقتی که از آن غرفه بیرون شدیم به ستاره گفتم: دیدی که دختران داخل غرفه روسری نپوشیده بودند؟. اما من که کلان چادر پوشیده بودم، آرایش که نکرده بودم هیچی، حتی روی خود را با ماسک نیز پوشانده بودم.
چرا امروز آن هم یک افسر پولیس که خودش را مجری قانون نیز میداند به من تعرض و دستاندازی کرد؟
آیا به نظر تو این دختران مورد آزار و اذیت قرار نمیگیرند؟
اینها را اذیت نمیکنند؟
ستاره یک نگاهی سرد به من انداخت و گفت: ما چی میدانیم از این دخترها!.
با یک آه عمیق رد پای پسری که ما را رهنمایی میکرد را گرفته دو باره به راه افتادیم.
با هر قدم که میگذاشتم و هر مردی را که در مسیرگرگها میدیدم از ترس به خود میلرزیدم.
در سومین ایستبازرسی که باز از همان مدل غرفههای کوچک و آهنی بود رسیدیم و اینبار پسر خردسال ما را به غرفه رهنمایی کرد که مهر خروجی پاکستان را میزد. وارد غرفه شدیم، پسری میان سال، قدبلند و نسبتا سیاه چهره سر چوکی نشسته بود و با دکمههای کامپیوتری که پیش رویش مانده بود سر و کله میزد. با دیدن ما نگاهی عمیقی به من و ستاره انداخت و همانطوری که پاسپورتهای مان را چک میکرد گفت: از از شهر کویته آمدید؟. نگاهم به طرف ستاره که در سمت چپام روی چوکی نشسته بود افتاد، ستاره با لبخندی سردی که روی لبهایش نقش بسته بود گفت: آری! از کویته آمدیم.
گفت: از کدام قسمت کویته؟
ستاره با لبخندی گفت: از منطقه بوروری.
او با نگاه کنجکاوانهای به هر دوی مان دید و گفت: بدون محرم؟
آن قدر ترسیده بودم ترجیع میدادم که اصلن حرف نزنم. دوباره ستاره به طرف من نگاه کرد و با همان لبخند قبلیاش گفت: بلی!
پسر دیگر چیزی نگفت و با همان نگاه عمیقاش پاسپورتهای مان را داد و ما از غرفه بیرون شدیم.
سپس وارد یک راه دیگری شدیم که با دیوارهای سیمانی بالابلندی احاطه شده بود. آن راه پر پیچ و خم و نسبتن طولانی را نیز طی کردیم. داخل یک حویلی رفتیم که سر دروازه آن بیرقی با رنگ سفید بر افراشته شده بود و روی یک لوحه بزرگی به زبان دری و پشتو نوشته شده بود که «به مرز افغانستان خوش آمدید». وقتی که آن لوحه را خواندم، نا خود آگاه اشک به چشمهایم حلقه زد. حسی که هرگز نمیتوانم به کدام زبان و در قالب کدام واژه بیان کنم به من دست داد.
آهی عمیقی از تهی دلم کشیدم و با ستاره گفتم: ای کاش میشد که دوباره به افغانستان بر میگشتیم، به کابل جان بر میگشتیم! به همان روزهای قبلی، به همان هوای زیبای دشت برچی و به همان شلوغیهای کوتهسنگی بر میگشتیم. از چشمان اشکبار و اشکآلود ستاره نیز فهمیدم که او هم مثل من طعم تلخ غربت و مهاجرت را با آمدن دوباره گروه طالبان در افغانستان با گوشت و پوستاش چشیده است.
داخل یک دهلیزی نسبتن تاریکی شدیم و به سوی دوتا مرد رفتیم که با ریشهای دراز و لنگیهای سیاه که دور سرشان پیچانده بودند پشت کامپیوتر کهنهای نشسته بودند. پاسپورتهای خود را روی میز بلندی پیش رویشان گذاشتیم و خودمان بدون اینکه حرف بزنیم در همانجا ایستاد شدیم. با نگاههای ترسیده و لرزان به آنها زل زده بودیم. آنجا فقط قلمروی اداره مرزی افغانستان بود که اکنون تحت کنترل طالبان است.
یکی از آن طالبان ریشی و پشمالو گفت: بروید آنجا روی چوکی بنشینید باز به نوبت صدای تان میکنم.
با قدمهای بسیار محتاطانه و آهسته که انگار کسی خواب باشد و نکند با سر و صدای پای مان از خواب بیدار شود به طرف صندلی که در آن گوشهای دیگری از اتاق مانده بود رفتیم و منتظر نشستیم.
سرانجام نوبت من رسید و یکی از آن دو نفر پاسپورتام را به دستاش گرفته بود در حالی که به هوا تکان میداد نامم را بلند خواند. از جایم بلند شدم با قدمهای آهسته و سرشار از ترس و دلهره به سوی وی رفتم.
گفت: چرا پس به پاکستان میرویی؟
گفتم: مریض هستم.
او بدون اینکه به من نگاه کند با خشم گفت: نسخههای پزشکی خود را نشان بدی.
با صدای تضرع گونهای گفتم: نسخههایم با خودم نیست حالا! یعنی نیاوردماش.
آن طالب مرزی یک نگاهی خشینی به من انداخت!
پاسپورتم را محکم مهر کرد و پیش رویم انداخت و گفت برو دیگر نبینم.
نویسنده: سهیلا کریمی