اول صبح بود، هنوز آفتاب برای نوازش طبیعت از پشت کوهها بیرون نشده بود، ولی انوارش از پشت ابرها و در آسمان پیدا بود. من چمدان …
Browsing: آزارواذیت
صدایی از دور بهگوش ما رسید: «بیناموس ایستاد شو!» وقتی ما بهپشت سرمان نگاه کردیم و متوجه شدیم که منظورش من هستم، خشکم زد و از…