اول صبح بود، هنوز آفتاب برای نوازش طبیعت از پشت کوهها بیرون نشده بود، ولی انوارش از پشت ابرها و در آسمان پیدا بود. من چمدان و کیف پشتیام را از اتاق گرفتم و سوار موتری شدم که یک شب پیش هماهنگ شده بود. پول نقد همراه نداشتم، و داخل کارت عابر بانکام حدود یک میلیون و دو صد هزار تومن بیشتر نبود که آن را هم یکی از دوستانم در مسیر راه برایم ریخته بود. اما من موفق نشدم که پول را نقد کنم. موتروان یک هموطن هراتی بود کارت را دادم که از مرز پول را برایم نقد کند، اما سیستم در مرز خراب بود و نتوانست نقد نماید، و پیش من تنها ۶۰۰ افغانی بود. وقتی به هرات رسیدم، حیران بودم که چکار باید بکنم و از طرفی هم هیچ شناختی در شهر هرات نداشتم. از موتر وقتی پیاده شدم، دیدم چند نفر به نوبه خود مرا کش میکند و میگوید که این موتر ۵۸۰ آماده حرکت هست، در حدود چند دقیقه با آنها درگیر بودم و هر کدام مرا به سمت خودش میکشید.
یکی ازآنها را گفتم که من پول ندارم، کرایه بلیت را در کابل میدهم. در نهایت یکی از آنها قبول کرد و از من ضمانت خواست. من چیزی دیگری در بساط نداشتم. او گفت: “تلفنت را ضمانت بده، پیش موتروان(راننده) میمانم، کابل که رسیدی پول بلیت را بده و گوشیته بگیر.” چارهای نداشتم و در نهایت یکی از گوشیهایم را دادم. مسیر مشهد تا هرات خیلی خسته کننده بود. چون ساعت ۵ صبح از مشهد حرکت کرده بودم و ساعت ۳ بعدازظهر به هرات رسیدم. از مرز به سادگی عبور کردم و پاسپورتام خروجی و دخولی خورد. زمانیکه وارد خاک افغانستان گردیدم، انگار وارد یک زندان شده باشم. زندانی که چند ماه پیش از آنجا فرار کرده بودم. کابل برایم یک کابوس بود، واقعا از این شهر متنفر شده بودم. اما روزگار و شرایط بار دیگر مرا وارد این سرزمین نفرین شده کرده بود.
وقتی جمهوریت سقوط کرد، من مستندسازی را آغاز کردم و تصمیم گرفتم قربانیان هزارهها را که به طور زنجیرهای سلاخی شدهبودند مستند نمایم تا در دادخواهی هزاره جینوساید کمکی کرده باشم. تمام خطر را به جان خریدم و موفق شدم تعدادی از شهدای دایمیرداد، غور، کوثر دانش و جلریز را مستند کنم. اما دیری نپایید که خبرهای ناگوار شنیدم و چند تماس عجیب و غریب دریافت کردم، مجبور شدم که روند مستندسازی را متوقف سازم. دست و بالم بسته شدهبود و در نهایت مجبور شدم به ایران بروم و مدتی را در آنجا براز گذران زندگی سپری نمودم و دوباره راهی افغانستان شدم.
وقتی درهرات سوار موتر شدم، موتر تقریبن یکساعت بعد حرکت نمود. من خیلی خسته بودم و پلک هایم خیلی سنگین شده بود، با آنکه نمیتوانستم پاهایم را دراز کنم چون چوکیهای موتر فاصلهای کمی ازهم داشتند، اما خستگی سفر باعث شد خواب بروم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم همه برای خواندن نماز میروند و من نیز با عجله رفتم نماز خواندم و از فرصت پیش آمده هم استفاده کرده و چند لحظهای را روی خاک دراز کشیدم. اسم منطقه را نمیدانستم و با هیچ کسی هم وارد صحبت نشدم. نماز که تمام شد و سوار موتر شدیم، در کنار من مردی ریش سفید بود. کم کم با او وارد صحبت شدم و این مرد ریش سفید در میدان هوایی هرات وظیفه داشت و خانه او در کابل بود. وقتی سفره دلاش را باز کرد، از زبان و وجودش درد موج میزد و من نیز با او همدردی میکردم. در حقیقت جز همدردی کار دیگری از من ساخته نبود. این مرد از دوران حکومت نجیب تا حکومت طالبان وظیفه اجرا کرده است. همین طور صحبت میکردیم که موتر ایستاد شد و به اولین چک پاینت طالبان رسیدیم. یک طالب را دیدم که گوشی در دست دارد و به تمام مسافرین نگاه میکند. وقتی نزدیک من شد نگاه انداخت و پرسید: “از کجا آمدی؟”
گفتم از هرات.
گفت کجا می روی؟
گفتم کابل.
تذکره از من خواست و من تذکره را نشان دادم. نگاهی به تذکره میانداخت و بعد نگاهی به گوشی خودش میکرد. از میان تمام مسافرین مرا صدا کرد که پایین شوم. من پایین شدم و گوشیام را گرفت. کداش را زدم و در حدود یک دقیقه تلفنم را چک کرد. دلم آرام نگرفت گفتم قاری صاحب چه شده خیرت که هست؟ گپ نزد و مرا تلاشی کرد و بعد گفت: “برو بالا شو.”
گوشیام را گرفتم و سوار موتر شدم، تلاشی این چک پاینت مرا نگران ساخت و با خود میگفتم که چرا از میان این همه جمعیت تنها من را تلاشی کرد.
ترسم این بود گوشی که پیش موتروان هست به دستاش نیافتد. از این چک پاینت عبور کردیم و ذهنم همچنان نا آرام بود و با خود میاندیشیدم که چطور ممکن است در حالیکه از آمدن من هیچ کسی خبر نداشت و حتی فامیل من هم زمان حرکت من را نمیدانست.
خواب از چشمانم پریده بود که بعد از چند ساعت به چک پاینت دیگری رسیدیم. یک سرباز طالب از دروازه پیش روی بالا شد و به تک تک مسافرین نگاه میانداخت. نزدیک من که شد گفت کجا میروی؟ گفتم کابل قاری صاحب. گفت از کجا آمدی؟ گفتم ازهرات. گفت چهکار میکنی؟ گفتم قاری صاحب غریب کاری میکنم و در کابل یک دکان داریم. گفت دستته نشان بده. دستانم را نشان دادم و ناخنهایم را چک کرد. مرا ایستاد کرد و داخل موتر را تلاشی کرد و گوشیام را نیز با دقت چک کرد. کلینر(همکار راننده) نزدیک ما آمده بود و فقط در آن موقع میخواستم که حالی کلینر نگوید که یک گوشیاش پیش ما است. چون داخل گوشی گلکسی هم تمام اسناد و مدارک خبرگزاری صدای شهروند و اسنادهای تمام فعالیتهای فرهنگی و مدنی و... بود. سرباز طالب تماس گرفت و به زبان پشتو غلیظ صحبت میکرد طوری که اصلن متوجه نشدم. چند دقیقه طول کشید و آخر هم گفت برو سرجایت بشین و تذکرهات را بده. تذکرهام را دادم با سر داد. ورقی که در دستاش بود روی آن یک شماره تماس و یک اسم بود. درست متوجه نشدم که چه اسمی در آن نوشته شده بود. ولی احساس میکردم وحید الله بود. پس از قطع تماس نگاه دراز انداخت و رفت.
این بار وقتی سرجایم نشستم، دیگه واقعا نگران شده بودم و به این فکر افتادم که جایم را تبدیل کنم. اما هیچ کار نتوانستم انجام بدهم. پس از این که تلاشی شدم، نفر کناری٬ام، و کسانیکه نزدیک بودند بر من مشکوک شده بودند و میپرسیدند که چهکاره هستم و چرا فقط من را تلاشی میکنند. حرفی برای گفتن نداشتم و تنها جوابی که میتوانستم بدهم این بود که واقعا نمیفهمم.
پس از این چک پاینت دو بار دیگر به اتفاق چند نفر دیگر که همه هزاره بودند تلاشی شدم یکبار در ورودی شهر غزنی تلاشی شدم که ساده گذشت و بار دیگر در ورودی شهر کابل، چوک ارغندی.
در طول راه هر چه با خود میاندیشیدم که چرا من؟ مگر اصلن چکار کردم، با هیچ کسی هم در ارتباط نبودم و کسی هم همراهم نبود و از تهران تا مشهد و از مشهد تا هرات تنها بودم.
در طول این سفر از وجودم خستگی میبارید و دو شب نتوانستم درست بخوابم. در طول مسیر نگران چشمم به جاده بود که خدا کند دیگر چک پاینت نباشد. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به چوک ارغندی رسیدیم. حدود ۲۰ ساعت از هرات تا کابل آمدیم. چون مسیر شاهراه کابل هرات واقعن خسته کننده و خراب است. به چک پاینت ارغندی که رسیدم، یکی از سربازان طالب آمد و چوکیها را یکی یکی نگاه کرد و از بعضی میپرسید که از کجا آمدهاند و به کجا می روند. یادم هست از یکی از مسافران پرسید که از کجا آمدی؟ گفت از ایران. همین که گفت از ایران گفت بلند شو تذکره و پاسپورت خود را نشان بده و بعد دستور داد که از موتر پیاده شود. نزدیک من که رسید نگاه وحشیانهاش وجودم را پر از ترس نمود و گفت نامت چیست؟ گفتم فلانی بعد پرسید تذکره خود را بده/ تذکرهام را دادم. پرسید از کجا آمدی و کجا میروی؟ گفتم از هرات آمدم و خانه ما کابل هست و خانه میروم.
گفت پیاده شو و تلفنات را بده. واقعا این بار ترسیده بودم، تلفنم را دادم و پرسیدم، خیرت باشد قاری صاحب. گفت هیچ گپی نیست از موتر پیاده شو.
از موتر پیاده شدم، تلفن و تذکرهام را گرفت.
رفت با چند نفر طالب دیگر در مورد من و یک هزاره که گفته بود از ایران آمده گپ زدند. هر کدام شان تذکرهام را جدا جدا نگاه میکردند. یکی از آنها به طرف من آمد و گفت: ققنوس نام (مستعار) شما هستید؟ گفتم اره. بعد آدرس خانهام را پرسید؟ من چارهای نداشتم و آدرس خانه را گفتم. همین که آدرس خانه را گفتم، تلفن و تذکرهام را پس داد و بعد گفت بالا شو و برو.
خیالم راحت شد و در نهایت یک نفس عمیق کشیدم و خدا ره شکر کردم که از دست این وحشیها خلاص شدم.
وقتی به خانه رسیدم، همان شب با دوستانم در تهران تماس گرفتم، ازآنجایی که گفته بودند که هر وقت رسیدم به آنها خبر بدهم، چون دو نفر از آنها سوغاتی فرستاده بود که باید تحویل خانوادههایشان میدادم. بعد از احوال پرسی یکی از آنها که هزاره بود، گفت فلان شخص، که یک پشتون بود و دوستاناش او را قاری میگفتند، که پیش تو کار میکرد، دو روز پیش اینجا آمده بود. اسم، اسم پدر، آدرس خانه ات را از من پرسید. همینکه گفت او مشخصات تو را پرسید، فهمیدم که کار چه کسی بوده است. شخصی به اسم خالد مستعار قبلن پیش من کار میکرد و یکبار هم گفته بود که در کابل طالب بوده است. چون داخل یک اتاق بودیم و یکبار کارت خبرگزاری مرا دیده بود. بعد گاهی با مدیر مسئول خبرگزاری که روی برنامهها صحبت می کردم، به دقت گوش کرده بود و با دوستاناش گفته بود که ققنوس با نام مستعارجاسوس است و علیه امارت اسلامی فعالیت میکند. اما خوشبختانه دوستانم اسم و مشخصات فردیام را نداده بودند و فقط اسم کوتاهم را بلد بود و او را هم اشتباه گرفته بود. این گونه بود که فهمیدم پشت تمام این تلاشیها همین شخص بوده است که در کابل عضو امنیت و قطعه خاص طالبان بود. این سرباز طالب فقط شماره ایموی من را داشت، از بخت خوبم سپاس گزار بودم که ایموی من به شماره ایران بود.
هنوز هم نمی دانم آن شخص در کجاست. به دوستانم گفته بوده که بخاطر من به کابل میآید، و این موضوع واقعا من را نگران ساخته بود.
رنجی را که یک هزاره میکشد، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. نه در سرزمینی که متولد شده است جا دارد و نه بیرون از آشیانه. همیشه باید با ترس زندگی کند و همیشه دل واپس فامیل و دوستاناش باشد.
ققنوس
ققنوس نام مستعار خبرنگار خبرگزاری صدای شهروند است.