صدایی از دور بهگوش ما رسید: «بیناموس ایستاد شو!»
وقتی ما بهپشت سرمان نگاه کردیم و متوجه شدیم که منظورش من هستم، خشکم زد و از ترس بهخود لرزیدم. تا به من نزدیک شد، چندین سیلی بسیار محکم چپوراست بر سر و صورتم کوبید. عینکم بر زمین افتاد و دیگر نمیتوانستم خوب ببینم. حتمن فاطمه هم وحشت کردهبود.
همیشه یک نوع وحشت نهفته درون همهای مان از طالبان وجود داشت، حتی در قلب آنانی که در عمر خود طالب را ندیده بودند و نمیدانستند چگونه موجودی است و حتی در قلبهای آنانی که به عنوان مهاجر در خارج از افغانستان به دنیا آمده بودند؛ چون حداقل همه یک داستان وحشتانگیز از طالبان شنیده بودیم.
داستانی که من شنیده بودم این بود که زنان و مردان را در کوچه و سرکها ایستاد میکردند و هر کدام را در فاصله چند متری از هم قرار میدادند و نامهای پدر و مادرهای آنان را پرسان میکردند و وای بر حالت اگر که پاسخهای تان یکی نمیبود، آن وقت هر دویتان را به جرم زنا سنگسار میکردند. این وحشت به قدری شدید بود که حتی فردی با مادر خود نمیتوانست تا لب سرک نزدیک خانهشان برود تا مادرش سودا مورد نیاز خانه را بخرد و پسرش آن را از دست مادرش گرفته و به خانه بیاورد، حتی اگر مادر آن شخص به پیرزنی سرسفید، نحیف و کمتوان تبدیل شده بود. حتی اگر ثابت میشد که مادر و پسر باشید و یا زن و شوهر باشید، اول باید چندتا سیلی میخوردید و اگر از قوم هزاره میبودید بیشتر سیلی میخوردید و به قومیتتان هم توهین میشد.
حدود شش ماه از سقوط دولت افغانستان و قدرتگیری دوباره طالبان میگذشت و این وحشت نامبرده بر دل همه سایه افکنده بود. با گذر زمان و گشت و گذار در بازار و شهر حال چه به صورت فردی یا فامیلی، این وحشت کمتر شده بود چون چنین برخوردی را از نزدیک ندیده بودم که طالبان دو فرد از جنس مخالف را ایستاد کنند و بپرسند که چه رابطهای با هم دارند و اینکه این رابطه ثابت شود.
یک روز عمهاندر مادرم چون میدانست من کورس انگلیسی را به اتمام رسانده بودم و کمی هم درباره کمپیوتر میدانستم، از مادرم خواهش کرد تا من همراه دخترش، فاطمه، به جاده نادرپشتون بروم تا در انتخاب و خرید یک لپتاپ خوب کمکشان کنم. او به تنهایی به خانهای مان آمد و با هم به سمت جاده نادر پشتون که در آن چندین مارکیت کمپیوتر فروشی است حرکت کردیم.
در ایستگاه آخر موترهای لینی پیاده شده و تا ابتدای جاده نادر پشتون پیاده رفتیم. چون او راه را بلد بود، پیش راه میرفت و من از پشت او تا اینکه به او رسیدم و شانه به شانه راه رفتیم. تا نزدیکی مارکیت کمپیوتر فروشی پیش رفتیم و تا آن زمان هیچ اتفاق بدی نیافتاده بود و چون من آن منطقه را بلند نبودم کمی فکرم پرت بود که ناگهان صدایی بلند و خشمگینی را از پشت سرم شنیدم که گفت: «بیناموس ایستاد شو!» من و دختر عمهاندر مادرم به پشت سرممان نگاه کردیم و متوجه شدیم که منظورش من هستم. خشکم زد و از ترس به خود لرزیدم. تا به من نزدیک شد، چندین سیلی بسیار محکم چپ و راست بر سر و صورتم کوبید، عینکم بر زمین افتاد و دیگر نمیتوانستم خوب ببینم. به احتمال زیاد فاطمه هم وحشت کردهبود.
گفت: «داخل دکان شو!» و من هم از روی ترس اطاعت کردم، عینکم را از روی زمین گرفتم و داخل آن دکانی که در آن نزدیکی بود شدم، چند سیلی دیگر کوبید و گفت: «بر روی چوکی بنشین.» من هم نشستم و او به فاطمه گفت: «شما بروید. شما اینجا کار نیستید.» اما فاطمه از حرفش اطاعت نکرد و او هم داخل دکان شد. من به طالب نگاه کردم و پرسیدم: «چی کدیم ملا صاحب؟» با سیلی پاسخ داد و گفت: «مُردهگوهستی، فاحشه ره کد خود ایسو و اوسو کش میکنی، سودا میکنی؛ بیناموس هستی.» گفتم: «نیستم ملا صاحب!» و چند سیلی دیگر بر من کوبید که اشکم برآمد و گریه کردم.
او ادامه داد: «خی نام خودت، کد پدر و مادرت و نام دختر کد نام پدر و مادرش ره بوگو، باز از او هم پرسان میکنم، وای به حالت اگه جوابهایتان یکی نباشه.» این را گفت و فاطمه را به بیرون هدایت کرد و چند قدم دورتر از دکان از او سوالاتی پرسید. من حرفهایشان را نتوانستم بشنوم. بعد، دوباره داخل دکان شد و ظاهراً آن سوالات را از من هم پرسید.
چون در جامعه سنتی و بسته افغانستان دانستن نام اعضای زن و به خصوص مادر یک فامیل شرم است، حتی اقارب نامهای اعضای مونث یک دیگر را نمیدانند. این شرم به زنان خلاصه نمیشد و درباره مردان پیر هم صدق میکرد؛ بنابراین من مادر و پدر فاطمه را عمه و کاکا صدا میزدم و به دلیل عدم رفت و آمدهای خویشاوندی نامشان را نمیدانستم و همین امروز صبح بود که نام فاطمه را از خودش پرسیدم و آن را یاد گرفتم.
از من پرسید: «نامت چیست؟» گفتم: «احمد.»
پرسید: «نام پدر و مادرت چیست؟» و من هم پاسخ دادم.
پرسید: «نام او دختر چیست؟» پاسخ دادم فاطمه.
پرسید: «نام پدر و مادرش چیست؟» گفتم: «دانستن نامشان شرم است و من آنان را کاکا و عمه صدا میزنم» و همین بود که چند سیلی محکم بر سر و رویم فرود آمد و گفت: «بیناموس و مُردهگو هستی. صبح تا شب کد دخترهای خویشایت میگردی د شار و بازار مُردهگوی میکنی.» و من هم نتوانستم گریهام را کنترول کنم.
از قرار معلوم فاطمه نام پدر و مادر من را میدانست و همین بود که جانم را نجات داد. طالب ادامه داد: «اگه دختر نام خودت و پدر و مادرت ره صحیح نمیگفت، بندیات میکدم.» افزود: «بیخیز برآی. تو از ای سمت میری و تو از او سمت. اگه از سمتی که دختر میره رفتی، باز سرت فیر میکنم.»
من هم برخاستم و از همان طرفی که گفت بروم، به مدت پنج دقیقه پیاده رفتم، بعد مادرم به من زنگ زد و شماره فاطمه را داد و گفت که به او زنگ بزنم. به گونهای که به نظر میرسید، فاطمه به مادرم زنگ زده بود و خواسته بود تا من به او زنگ بزنم چون من شماره فاطمه را نداشتم – این شرمی دیگر در این جامعه است که دختران و پسران خویشاوندان نباید شمارههای یک دیگر را داشته باشند – به او زنگ زدم و گفت که به مارکیت «صدیق عمر» بیا. وقتی آنجا رسیدم فاطمه من را دلداری داد. لپتاپ را خریدیم و به خانه ما برگشتیم تا سافتویرهای آن را عیار و به روز کنم و پس از اتمام کار، فاطمه به خانه خودشان برگشت.
من چیزی نگفتم ولی فاطمه همه چیز را به مادرم تعریف کرد و آن شب در آغوش مادرم گریستم.
راوی
راوی اسم مستعار خبرنگار خبرگزاری صدای شهروند است.