«شرایط امنیتی را میگویم. باور به خدا کن در بین سنگ و چوب، طالب، جاسوس دارد. همین هر طرف که نگاه کنی، نفر شان است. کمرههای را که در سر کوچهها – اگر دقت کرده باشی – نصب کردهاند، بیمعنا نیست!»
امرُوز هم، مثل دیرُوز، آفتاب کابل، شلاّق بهدست یکراست ایستاده است. نیروهای مرئی و نامرئیِ خود را در گوشهوکنار شهر پخش کرده است؛ در نگاهِ مرموزِ عابران، در قطبنمای دستهای پولیس ترافیک، در گوشهای خبرچین رانندههای تکسی.
شریف (مستعار) از سالها به اینسو، در شهر کابل، رانندهای تکسی بوده است. امروز میرویم و به حرفهای کمیاب او گوش میسپاریم؛ حرفهای که چون کرمهای مرده-زنده، در زیر پوستِ کثیفِ شهر کابل میخلند و از خون شهروندانِ بیگناه و بیچارهای ما تغذیه میکنند.
نگاهش که به من میافتد، از موترش پیاده میشود، چند گامی بهسوی من برمیدارد؛ زیرا شریف، جوانمردی است تمامعیار! خندهکنان میگوید: «خوش آمدی. خوش آمدی. تو کجا ]و[ اینجا کجا!»
پس از احوالپرسی، ادامه میدهد: «بیا داخل موتر بنشینیم. خانهی من خو همین چهارتیره بیزبان است.»
موترش را تاکنون، علیرغم دستور طالبان، جامهای آبی بر تناش نکرده است. البته به رنگ سابق هم نیست. به رنگ سرخ است؛ سُرخ مثل تکچشم شلاّق شیطان!
از روی کنجکاوی میپرسم: «موترت را رنگ نکردی. حتمن آبی* رنگ دلخواهت نیست.»
خنده میکند و با لحنی شوخیآمیز میگوید: «آبی را خوش دارم. ولی فعلا تصمیم ندارم.»
باز هم مجبورم این پرسش احمقانه را بپرسم، وقتی که پاسخ آن را به خوبی میدانم. شریف در جواب میگوید: «شرایط بسیار خراب است بیادر!»
بعد، با لحنی نه غمانگیز که هُشدارآمیز حرفهایش را ادامه میدهد: «منظورم شرایط روزکار نیست لالا. شرایط امنیتی را میگویم. پنج، شش سال دریوری در دوره جمهوریت یک طرف، دو سال طالبان دیگر طرف. بخصوص یک سال آخر که جیزوبیز ما را کشیده. ]شرایط را برای ما سخت ساختهاند[ این بیناموسها بسیار کار میکنند.»
حرفهای شریف جالبتر میشود. روی سیت موتر تکانی میخورم و به چشمهای دردآلودش خیره میشوم. میگویم: «یعنی میگویی هر کس را دستگیر میکنند؟»
«بلی بیادر! باور به خدا کن که در بین سنگ و چوب، طالب، جاسوس دارد. همین هر طرف که نگاه کنی، نفر شان است. دیگر آن مسافران تکسی سابق نمانده ]است.[ سات ما همراه مردمان سابق تیر بود.»
شریف را تا این حد نگران و افسرده هرگز ندیده بودهام. سختی شرایط در لحن گفتارش و نگاههای محزوناش کاملا آشکار است. شریف بیشتر میگوید از خبرچینهای دوچشمیِ نامرئی گرفته تا گداهای مخفی در پوست برقهها، تا کمرههای دیچیتالی تکچشمی!
«کمرههای را که در سر کوچهها – اگر دقت کرده باشی – نصب کردهاند، بیمعنا نیست.»
داخل تکسی که داغتر میشود، میگوید: «هوا گرمشده میرود، برویم داخل دکان قصه کنیم.»
*در نوشتهای از همین قلم بیشتر بخوانید: رنگ آبی؛ «شیطانی» یا «ابرمنگرایی»
محمدآذر آذرمن