صالحه هجده ساله سه سال قبل که صنف نهم مکتب بود پدرش او را همراه با خانواده به بلخ آورد تا در اینجا امکانات تعلیمی بهتر را برایش فراهم کند و صالحه داکتر شود.
او که در روستایی از توابع استان دایکندی زندگی میکرد همیشه آرزو داشت روزی چپن سفید بپوشد تا بتواند به عنوان یک دکتر و مسئول در قبال سرنوشت خود و هموطنان درد دیدهاش کاری انجام دهد. افغانستان کشوری است که در دل خود ماجراهای غم انگیز و رنجهای بیشماری را جا داده است.
صالحهی روستا زاده به خوبی از آسیبهای آپارتاید جنسیتی و فرهنگ پدر سالاری آگاه است و آن را با روح خویش احساس میکند. او میداند که زنان افغانستان همواره قربانی بی عدالتی و کوته فکری جامعهای متعصب بوده است.
او میگوید:« تنها راه بیرون رفت از این مشکلات خانمان سوز تعلیم و دوستی با کتاب و مکتب است.»
از نقل مکان خانوادهاش به بلخ احساس خوبی داشت چون زندگی در شهر برایش امکانات بیشتری را محیا کرده بود و او میتوانست بیشتر برای رسیدن به آرزوی قلبیاش تلاش کند و مقاومتر از قبل حرکت کند.
اما با وزش تند باد سیاسی افغانستان آرزوهای هزاران دختر چون صالحه بر باد رفت و آنان فقط در کنج چهار دیواریهای خانه باقی ماندند. او که چون هزاران دختر دیگر با سختیها و مشقتهای بی شمار در تقابل بود تا روزی بتواند مرحمی باشد بر دل زنان که جز کوله باری محنت و اندوه چیزی در بساط نداشتند.
با بسته شدن مکتبها به روی دختران آرزوی داکتر شدن صالحه نیز در پشت پنجرههای اتاقک خانهاش باقی ماند و او اکنون مجبور است که چپن سیاه با روبند بپوشد تا بتواند گهگاهی به بازار رفت و آمد کند. صالحه که در هنگام حرف زدن از آرزوهایش گلویش را بغض میگیرد و اشک از چشمانش سرازیر میشود میگوید:« از دایکندی به هزاران برنامه و اشتیاق به بلخ آمدم و آرزو داشتم درامتحان کانکور قبول شوم و در رشته درس بخوانم.»
اما بر عکس انتظار او اکنون مجبور است برای نجات از افسردگی، گهگاهی به خامک دوزی پناه ببرد تا بتواند ذهن آشفتهاش را تسکین دهد. هیچ مشغلهای برای صالحه بدیل آرزوهای به حسرت مبدل شدهاش نیست و ناامیدی، اندوه و حسرت نرفتن به مکتب ذهنش را رها نمیکند.
او هرروز بیشتر از روز قبل تحت فشارهای روحی قرار میگرد و آرزو میکند کاش دوباره دروازههای مکتب به روی او و همقطارانش باز شود تا بتواند دوباره جوانه بزنند و به آرزوهای قشنگ خود برسند.
او باور دارد که اهدافش محال و دست نیافتنی نیست. اما سوزاندن ناخواستهی فرصتهای خوب در بهترین ایام زندگیاش او را بیشتر از هر چیزی زجر میدهد. صالحه اکنون باید برای امتحان رقابتی کانکور آماده میشد اما حق اشتراک در امتحان کانکور را ندارد. او دلتنگ روزهایی است که ساعتها راه را پیاده میپیمود تا روزی برای خودش استقلال فردی بدست بیاورد و یک زندگی خوب را برای خود و فامیلاش محیا کند. اما با برگشت طالبان به قدرت و قوانین و فرامین زن ستیزانه این نظام زندگی برای زنان مشابه مرگ تدریجی شده و سهم آنان در این حاکمیت فقط محکومیت است.
صالحه میگوید پدرش کارگری میکند و به ندرت پیدا میشود روزهای که 300افغانی در آمد داشته باشد. با وجود اینکه اکثر دوستان و همصنفیهایش به موبایل و انترنت دسترسی دارند و به گونهی آنلاین درس میخوانند اما صالحه از این مزید نیز بیبهره است و به دلیل مشکلات اقتصادی نمیتواند از مزید گهای آموزش آنلاین بهره مند شود.
وضع محدودیتها بر گشت و گذار و پوشش زنان در مزار شریف اوضاع را سخت تر کرده و مشکلات زنان روز بروز در حال افزایش است. اما صالحه باور دارد که روزگار سیاه دختران در افغانستان نیز به صبح سپید میانجامد ولی نگران فرصتهایی است که بدون هیچ گونه مفادی از دست میرود.
او میگوید:«من به آرزوی داکتر شدن در این شهر آمدم هرگز فکر نمیکردم سرنوشت مرا بجای دانشجود شدن در دانشگاه به پیشخدمت در هوتل های عروسی هدایت کند.»
اکنون صالحه با تعدادی از دوستانش که چون او متعلم بوده اند در هوتلهای عروسی پیشخدمتی میکند تا بتواند در تامین مخارج روزمره با پدرش کمک کند. گرچند او حس خوبی ندارد و بی نهایت این کار برایش سخت و دشوار است. اما چارهی دیگر ندارد. برای فرار از افسردگی و آشفتگیهای ذهنی و همچنان اوضاع بد اقتصادی مجبور است در چنین سن که باید رفیق کتاب و قلم باشد به کارهای شاقه و طاقت فرسا پناه ببرد.
سما