به هوتل آتهی سخی که رسیدیم، همه خواب بودند، بعد از مدتی انتظار، یکی از کارمندان آنجا آمد و دروازه را بهروی باز کرد. داخل که رفتیم، برق نبود. اتاق تاریکی که دقیق مشخص نبود فرش و بسترهی درست برای خواب دارد یا نه. چراغهای موبایلهای خود را روشن کردیم. دیدیم که بهتر از هیچ است. همه خسته و کفته بودیم. فرزندان من و برادرزادههای پسر عمویم، همه کوچک بودند. برادرزادههای پسر عمویم، یک پسر ششساله و یک دختر چهارساله بودند. بچهها را در جاهای مناسب خواباندیم و همه به خواب رفتند. ما هم میخواستیم بخوابیم، اما گفته شد که نزدیک اذان صبح است، بهتر است که نماز خوانده بخوابیم. ما چهار نفر بزرگتر، در روشنایی چراغهای موبایلهای خود نشستیم و با وجود خستگی بیش از حد، گپوگفت در مورد بعد از آن را باز کردیم. از این قصه کردیم که چه زمانی قاچاقبر به ما زنگ خواهد زد که به طرف «اسپینبولدک» برویم تا هرچه زودتر از مرز عبور کنیم. صدای اذان شنیده شد و ما بعد از وضو، نماز خواندیم و خواستیم که هرکسی در جایی دراز کشیده بخوابیم. من اما، هر قدر تلاش کردم، نتوانستم بخوابم. به نظر میرسید که به جز همسر من و اندکی هم همسر پسر عمویم، من و پسر عمویم نتوانستیم به خواب برویم. از سویی چون اتاق ما در مسیر رفتوآمد بود، سروصدای مسافران هم نمیگذاشت به خواب برویم. همچنان هوای قندهار هم برای ما که تازه از کابل سرد به آنجا رسیده بودیم، گرم بود. اگر دروازهی اتاق را میبستیم، گرمی اتاق باعث میشد که اذیت شویم.
هوا روشن شد و از قاچاقبر هنوز خبری نبود. از هوتلدار خواستیم که برای ما صبحانه بیاورند. صبحانهای آورد که چندان رضایتبخش نبود. با آنهم چون گرسنه بودیم، خوردیم. چای هوتل با آب شور درست میشد. هرچند که مینوشیدیم، مزه و لذت چای کابل را نداشت. از سویی هرگز هم احساس تشنگی ما بر طرف نمیشد. ساعت هشت صبح شد که صدای زنگ تلفن پسر عمویم توجه همه را جلب کرد. قاچاقبر زنگ زده بود. از ما آدرس موقعیت ما را خواست که بیاید و ما را ببیند. حدود یک ساعت بعد، ساعت 9 صبح نزد ما آمد. یک مرد پشتون قندهاری، با اندام گوشتی و نسبتا چاق بود که آمد و ما را پیدا کرد. گفت که وضعیت مرز خوب نیست، بهتر است که در جای خود بمانیم. گفت که او دنبال کارهای دیگرش میرود، هرزمانی که از اسپینبولدک برایش احوال آمد، به دنبال ما میآید و ما را به طرف مرز میبرد. پسر عمویم که بیش از هرکسی عجله داشت، نزدیکیهای چاشت، به همان آدم زنگ زد و جویای احوال وضعیت مرز شد. اما بازهم شبیه همان حرفهای صبح را شنید.
نان چاشت را هم در هوتل آتهی سخی خوردیم. بعد از نان چاشت باز هم پسر عمویم به قاچاقبر زنگ زد. باز هم همان جوابی را دریافت کرد که صبح برای ما گفته بود. حالا دیگر مطمین شده بودیم که قرار نیست امروز به طرف اسپینبولدک حرکت کنیم. حالا دیگر قرار گرفته بودیم و میخواستیم شب پیش رو را همچنان در هوتل آتهی سخی بگذرانیم. فصل انار قندهار بود. من و پسر عمویم از هوتل بیرون شدیم و خواستیم که کمی انار بخریم. در امتداد هوتل آتهی سخی موترهای خرد و کلان، بسیار زیاد پارک بودند. آنجا سرای موترهای کابل قندهار و قندهار هرات بود. بر علاوهی آن، مسافران مستقیم از شهرستان جاغوریِ استان غزنی در آن سرای میآمدند. در هوتل آتهی سخی و اطراف آن چندین مسافرخانه مربوط به هزارهها بود که مسافران هزاره، همه در آنجا میماندند. از ساحهی سرای موترها هنوز کاملا خارج نشده بودیم که یک پسر حدود 15 تا 17 ساله را دیدیم که بالای کراچی/فورغون خود چندین کارتن انار دارد و برای جلب مشتری صدا میکند که «تازه انار، شه انار واخلی». ما را که دید، به فارسی صدا زد که «برادرا بیایید که انار تازه و شیرین بخرید.» یک کارتن انار از همان پسر خریدیم و به اتاق برگشتیم. وقتی به اتاق آمدیم، تقریبا همهی انارها سفید بود. از انتخاب خود پشیمان شدیم و گفتیم که شناختن انار هم خیلی سخت بوده است. اما چارهای نبود.
در هوتل آتهی سخی مرد هزارهای مسوول بود که میگفت از شهرستان جاغوری استان غزنی است و در آنجا مدت چندینسال است که هوتلداری میکند. از او پرسیدم که خودش آتهی سخی است، گفت که نه. گفت که آتهی سخی، فردی از اقوامش که در بخش هوتلداری بسیار با سابقه بودهاست که در گذشتهها در قندهار هوتلداری داشته است و مسافرانش همه از مردم هزاره بوده است. شب را در هوتل آتهی سخی ماندیم؛ اما توانستیم که بخوابیم و خستگی راه کابل بهدر شود. آنزمان در قندهار انترنت سیمکارتی، تقریبا رضایتبخش بود. پسر عمویم که چون نسبت به من بزرگتر بود و منم به تصمیمها و تلاشهایش احترام قایل بودم، شب به پاکستان از طریق انترنتارتباط گرفت و گفت که ما در قندهار هستیم. او تمام ماجرا را به طرف پاکستان ما قصه کرد. طرف پاکستان ما هم پسر مامای پدر ما و عمهی هردوی ما بود. آنها گفتند که منتظر بمانیم، هر زمانی که قاچاقبر گفت که حرکت کنیم، به طرف اسپینبولدکبیاییم.
اسپینبولدک شهرستان هممرز با پاکستان است که در جوار منطقهی «چمن» قرار دارد. هرچند، گفته میشود که در گذشته ساحههایی از منطقهی چمن مربوط قندهار بودهاست؛ اما رفتهرفته، تمام ساحهی چمن را پاکستان تصرف کرده است. در ساحهی چمن، اموالی برای فروش میآید که اصطلاحا به آن«مال ویش» میگویند. در آنجا وسایلی مانند موتر، ماشینآلات و وسایل برقی از کشورهای دیگر میآیند که قبلا در آن کشورها یکبار استفاده شده است. بنابراین هیچ مالی در آنجا با ضمانت و برگهی خرید به فروش نمیرسد. موترهایی که در ویش به فروش میرسد، اسناد معتبر ندارند و اسناد آن را دوباره از دولت میخرند و…
فردا بازهم با قاچاقبر تماس برقرار شد. قاچاقبر گفت که آماده باشیم تا به طرف اسپینبولدک حرکت کنیم. همان مرد پشتون بازهم آمد. وقتی به هوتل آتهی سخی رسید، دیدیم که یک خانم میانسال و یک مرد جوان را هم در موتر خود سوار کرده است. موترش، از نوع فولدر بود که از آن موترها، بیشتر در بازار ویش خرید و فروش میشود و از آن طریق، در ولایتهای دیگر افغانستان هم برده شده است. اساسا این موتر، همراه با راننده برای پنجنفر سواری ساخته شده است. اما در مسیر قندهار-اسپینبولدک، رانندهها ششنفر تا هفتنفر سواری بالا میکنند. وقتی حرکت کردیم، تنها ششنفر سواری کلان و پنجنفر کودک بودیم. در مسیر راه، یک مرد پشتون لاغراندام را نیز سوار کرد که با هفتنفر بزرگ جمعا با راننده یکجا 12 نفر شدیم. مردی که سوار شد، عمامهی سیاه به سر و ریش درازی داشت کهکاملا نمای یک طالب را به نمایش میگذاشت. اما در طول مسیری که با هم رفتیم، حتا یکبار هم طرف ما ندید. پیش از اینکه به اسپینبولدک برسیم، از موتر پایین شد و جای ما اندکی راحتتر شد.
ساعت 9 صبح به اسپینبولدک، در جایی که مسافران هزاره را پایین میکنند، رسیدیم. آنجا افراد زیاد، همه هزاره بودند که منتظر بودند از مرز بگذرند. رانندهای که ما را از قندهار به اسپینبولدک رسانده بود، کرایهی خود را گرفت و دیگر او را ندیدیم. حالا ما به قاچاقبر دیگری واگذار شده بودیم. بازهم هیچکسی به صورت آشکار پیدا نشد که ما بفهمیم با چه کسی طرفیم. فقط منتظر بودیم که کسی بیاید و ما را از آن سرای به طرف مرز ببرد. بعد از پرسوجو، کسی که مسوولیت انتقال مسافران هزاره را به طرف پاکستان داشت، پیدا کردیم. گفت که تا هنوز وضعیت مرز خوب نیست. منتظر میمانیم که وضعیت در مرز چگونه خواهد شد.
در مرزهای پاکستان، پشتونهای قاچاقبر مسافران را در بدل پول به پاکستان انتقال میدهند. اما هزارهها نسبت به سایر اقوام در بدل پول بیشتری مجبوراند که از مرز بگذرند. اگر یک پشتون در بدل هزار کلدار پاکستانی بتواند از مرز بگذرد، یک هزاره مجبور است که 15 تا 20 هزار کلدار بپردازد تا یک قاچاقبر پشتون او را در بدل آن مقدار پول از مرز بگذراند. قاچاقبرها در برابر هر مسافر برای مرزبانان پاکستانی پول پرداخت میکنند که این رقم برای هزارهها خیلی بالاتر از سایر اقوام است. از سویی موترهایی که مسافرین هزاره را عبور میدهند، موترهای متفاوت، معمولا از نوع فولدر و یا کرولا است. اما بقیهی مسافرانی که از مرز عبور میکنند، با موترهای فلانکوچ، تونس و… به مقصد میروند. یکی از دلیلهایی که قیمت عبور هزارهها بالاست و از طرف پولیسهای مسیر راه قابل تشخیص است، نوع موترهاییست که مسافران هزاره با آن انتقال داده میشود.
مجبور شدیم که باز هم یک شب دیگر را در اسپین بولدک سپری کنیم. در طول این مدت، پسر عمویم در مورد وضعیت پرسوجوی بیشتر کرده بود. فهمیدیم که افرادی بیشتر از ده روز هم در اسپینبولدک منتظر ماندهاند که بتوانند از مرز عبور کنند. بعضیها قصه میکردند که شبها تا صبح در کوهها راه رفتهاند؛ اما راهی پیدا نشده بود که بتواند وارد خاک پاکستان شوند. آنان میگفتند که زنهای شان با پوشیدن چادری از مرز عبور کردهاند؛ اما مردانشان چون قابل تشخیص بودند، نتوانستند که از مرز بدون پاسپورت و ویزا عبور کنند. قاچاقبرها به آنان گفته بودند که از طرف شب، از طریق کوه آنها را از مرز عبور خواهد داد. اما تا آندم، هیچکسی موفق نشده بود که از مسیر کوه بتواند از مرز عبور کند.
در اتاقی که شب ماندیم. فقط یک تکه موکت کهنه فرش بود. اما نه تمام اتاق. جلو دروازهی اتاق برهنه بود. غذای درست، جای رفتوآمد مناسب برای خانمها نبود. یک چاینک چای که سه پیالهی کوچک میشد، به قیمت 30 افغانی یا 100 کلدار پاکستانی بود. یک قرص نان خشک گندم در بدل 20 افغانی به فروش میرسید. یک خوراک تخممرغ که دو عدد تخم مرغ را سفید میپخت، به قیمت 80 افغانی میفروختند. دو تشناب در وسط سرای بود که هردو برای مردان در داخل سرای قابل دید بود. همچنان آن تشنابها برای استفادهی عمومی، زن و مرد نیز بود. از این لحاظ، خانمها در مذیقهی بیشتر بودند. آب شیرین هم نبود. مثل قندهار، هرچند که چای مینوشیدیم، تشنگی ما رفع نمیشد. آب معدنی هم با آب معدنی کابل فرق داشت و هرگز تشنگی ما را مرفوع نمیکرد. با سماوارچی که نسبتا آدم خوشبرخوردی بود و اندکی هم نسبت به دیگران در فارسی صحبت کردن راحتتر بود، قرار گذاشته بودیم که چای و نان ما را او تهیه کند. هرچند چندینبار در مورد کیفیت و قیمت چای و غذایش با او جنجال کردم؛ اما گفت که همین نرخ و همین وضعیت در اینجاست و قابل تغییر نیست.
در اتاقی که ما بودیم، شب پیش از وقت خواب، پسر بچهای در حدود ده ساله آمد و از ما کرایهی اتاق را خواست. کرایهی اتاق را پرداخت کردیم و از او خواستیم که برای ما بستره برای خواب بیاورد. چند پتوی چرکی و کهنه با دو بالش چرکی و کهنهی دیگر در یک کنج اتاق بود، اشاره کرد که از آنها استفاده کنیم. به آنها که دیدیم، بیش از حد چرکآلود بود. کاملا بو گرفته بود. اما چارهای نبود. برق هم فقط تا ساعت 9 شب بود و بعد از آن جنراتور سرای خاموش شد. در روشنایی چراغهای موبایل خود، همان پتوها را روی اتاق پهن کردیم. هر کدام لباسهای خود را منظم و محکم پوشیدیم، جوراب به پا کردیم و اگر کلاهی داشتیم، به سر کردیم و بچهها را هم منظم کردیم و خوابیدیم. ترس اصلی ما این بود که از طرف شب بچهها و یا خود ما را کدام حشرهای نگزد.
دهزاد