امیدهای تمنا برای آیندهی روشن، در میان کوچهها و خیابانهایی تاریک شدهاست که او هر روز باالتماس و زاری در تقلای بهدست آوردن چند افغانی و یافتن یک لقمه نان میسوزد. در این بخش، روایتی از یک کودک خیابانی دیگر داریم که گرسنگی و بینانی غم اصلی اوست.
فاجعهی گرسنگی در افغانستان یک پدیدهی غیر قابل انکار است؛ بحرانی که جامعهی جهانی بارها از عواقب و خطرات آن ابراز نگرانی کردهاست. این فاجعه اما، در کنار بزرگسالان، از کودکان قربانیِ سختتری میگیرد. کودکانی که در بهترین و زیباترین روزگار زندگی شان آوارهی کوچهها و خیابانها شدهاند.
امروز به دیدار فرشتهی دیگری آمدهام که در میان امواج ناهموار روزگار دستوپا میزند تا فقط زنده بماند.
اسمش «تمنا» است. هشت سال سن دارد. از شهرستان «آقچه»ی استان جوزجان به «بلخ بامی» آمدهاست. او میگوید که هنوز به مکتب نرفتهاست. در حالیکه وقتی از او میپرسم در آینده میخواهد چهکاره شود، میگوید که دوست دارد معلم شود. وقتی دلیل کارش در خیابان را جویا میشوم، میگوید: پدرم مریض است. من و مادرم هردو گدایی میکنیم تا مصارف خود و دو برادر کوچک و پدر مریضم را پیدا کنیم.
وقتی تمنا از مادرش تقاضا میکند که او را به مکتب بفرستد مادرش با ناامیدی تمام میگوید که «دخترم ما پول نداریم برایت قلم و دفترچه بخریم.» اکنون بزرگترین دغدغهی تمنا مکتب است و بزرگترین مانع نرفتنش به مکتب، نداشتن قلم و کتابچه.
او امروز ساعت ۴ صبح به خیابان آمده است. تا اکنون که ساعت ۲ بعد از ظهر است، ۳۰ افغانی کمایی کردهاست. چهرهاش غمگین است؛ چون این مقدار پول کفاف مصارف خود و خانوادهاش نمیشود. تمنا با مادرش هر دو گدایی میکنند. مادر تمنا مصارف خانه را بهعهده دارد و تمنا پول کرایهی خانه را باید تا آخر ماه پوره کند.
وقتی از آرزوهای او میپرسم، لبخندی ملیحی روی لبهایش نقش میبندد که روایتی از درد سنگین و روح غمگینش دارد. او میگوید که «آرزو دارم لباس سیاه و چادر سفید بپوشم. به مکتب بروم و درس بخوانم. وقتی که بزرگ شدم، معلم شوم؛ اما من از مکتب میترسم چون مادرم میگوید اگر مکتب بروم آنجا مرا میزند. اما اگر من معلم شوم به همه خواندن و نوشتن یاد میدهم. هیچوقت کسی را لتوکوب نمیکنم و به همهی دختران خواندن و نوشتن یاد میدهم.
پوست دست و صورت تمنا با تابش مستقیم نور گرم و نامهربان خورشید، بیرحمانه کبود شدهاست؛ ولی او بازهم با بغض و حسرت، آرزوی داشتن یک زندگی شاد و کودکانه را در دل میپروراند. اما مجبور است که تا ختم ماه، پول کرایهی خانه را پوره کند. اینطرف و آنطرف، پیش این و آن میایستد تا ۱ج افغانی یا حداقل ۵ افغانی گدایی کند تا در آخر ماه صاحبخانه آنها را از خانه بیرون نکند. اما تمام آرزویش این است: زمانی برسد که تمنا دیگر گدایی نکند.
او میگوید مدتهاست که مادرش برایش وعده کردهاست که هروقت پول کرایهی خانه پوره شد، برایش گلِ مو میخرد. این گلِ مو که ۱۰ افغانی قیمت دارد، تنها دلخوشیِ تمنا برای تاب آوردن در گرمای خیابانهای بلخ برای گداییست.
وقتی به تمنا نگاه میکنم، از چشمان کودکانه و معصوماش میتوانم بفهمم که چقدر درد و بغض در وجود کوچکاش جا گرفته و در حلقهی چشمانش میچرخد. از سخنهای تمنا پیداست که تنها حسرت او یک شب خوردن غذای خوب، یک روز پوشیدن لباس نو و یک روز بازی صمیمانه با همسنوسالهایش در کوچههاست. اما این فقط روزگار سخت و سرنوشت تمنا نیست، بلکه آرزوی هزاران کودک افغانستانیست که در کودکیشان مجبور شدهاند که بزرگ باشند و نان آور خانه شوند.
او که قصد خداحافظی دارد تا مادرش از او ناراحت نشود که چرا نشسته و کار نمیکند، میگوید من بروم که مادرم ناراحت نشود؛ چون امروز کار نکردهام، باید تا شب بگردم و پول بیشتر پیدا کنم.
تمنا میرود تا در مقابل کوهی از بینانی و کرسنگی بجنگد؛ تمنایی که باید حالا به جای گدایی در خیابانهای شهر، در مکتب میبود و درس میخواند.
سما