با رویکار آمدن جمهوریت در افغانستان، امیدها در اکثر استانهای فراموششدهی و دور افتادهی افغانستان زنده شد. با شکست دور نخست امارت، زنجیرهی تحریمهای غذایی هزارهجات نیز از بین رفت و مردم هزارهجات از تحریم غذایی چندینسالهی امارت رهایی یافتند. هزارهجات با وصل شدن به بازارهای خرید و فروش، به خصوص کابل و غزنی، نفس راحتی کشیدند. امیدوار شدند و از رفتن امارت و حاکم شدن جمهوریت، خشنود بودند. نگارنده به خاطر دارد که در زمان تحریمهای غذایی، گرسنگی یکی از وضعیتهای حاکم بین مردم بود و در فصل زمستان روآوردن به علفهایی که در فصل بهار مردم خشک میکردند، یکی از شگردهای اصلی فرار از گرسنگیبود. به خوبی به خاطر دارم که نان گندم به سختی پیدا میشد و من به شخصه از خوردن نان جواری و جو بیزار شده بودم. حالا این وضعیت به میزان بزرگ آن در حال تغییر بود و رسیدن به نان گندم، رفتن به بازار خرید و فروش و باز شدن مکتبها مژدهی بزرگی بود که همه به آن میرسیدیم.
در اولین روزهای تشکیل حکومت موقت، رادیوها و اخباری که از آن به نشر میرسید، اهمیت داشت و امیدواری را بیشتر بهمردم تزریق میکرد. پدرم که از رادیودارهای صاحب درک و نظر در بین مردم بود، قصهاش با همسنوسالانش در مورد خبرهایی که از رادیو میشنید، در طول روز گرم بود. در رادیو از تشکیل کابینه خبر گفته میشد و رییس دولت موقت و اعضای کابینه را به معرفی میگرفت. هرچند نام بعضی از چهرهها برای بزرگان قریه آشنا بود؛ اما اسمهایی از رادیو به گوش میرسید که قبل از آن پدرم و هیچیک از بزرگان قریه نشنیده بودند. در آنزمانها نگارنده، تا هنوز به مکتب نرفته بود، اما چون مکتبهای زمستانی در مسجد وجود داشت، تا آن زمان میتوانست خط بخواند و اندکی بنویسد. همچنان امید رفتن به مکتب یکی از نویدهایی بود که برای هر پسربچه و دختر بچهی 7سال به بالا، ارزشمند و هیجانانگیز بود. در اولینسالی که آغاز مکتبها در سراسر افغانستان اعلام شد، در مکتبی که من رفتم، کتابهای ایرانی تا زمان چاپ شدن کتابهای جدید تدریس میشد. نگارنده در اولین سال حضورش، شامل صنف دوم در مکتب شد.
حالا قصهی فرار از افسردگی و روایت سفر به ناکجاآباد: زمانی که بالای کوتل قوناق ماشین توقف کرد، اندکی خاطرههای دوران کودکی در ذهنم مجسم شد. وقتی از آن کوتل به سمت کابل برای اولینبار گذشتم، ۱۴ ساله بودم. جوانیکه فقط میخواست از بَدِ حادثه از زادگاهش به هرجای دیگر دنیا پناه ببرد. آنزمان با دل رنجور، فقط میخواستم که زادگاهم را ترک کنم و هرجای دنیا که بتوانم به درسهایم ادامه بدهم، بروم. کابل یکی از امیدهایی بود که فکر میکردم میتوانم به درسهایم ادامه بدهم. در زادگاهم، مکتب ما ابتدایی بود و تا صنف ششم درسها ادامه داشت. برای ادامهی درس باید به مکتب متوسطه یا لیسهمیرفتم که بابت دوری و بار شدن خرج اضافی برای پدرم، پدرم موافقت نکرد. این دلیل اصلی سرخوردگی و تغییر موقعیت زندگی برایم در آن زمان بود. اما حالا پس از ۱۴ سال با همان حس سرخوردگی و ناامیدی به زادگاهم برمیگردم که دوباره قرار است مکتبها به روی یک قشر بزرگ جامعه، بسته شود وهمچنان به تاریکی و بدبختی بیستسال قبل برگردیم. حالا کهپستی و بلندیِ زندگی کمی برایم نمایان شده است و تجربهی درس و دانشگاه را نیز با خود دارم، حس میکردم سنگینی بیشتری روی شانههایم افتاده است که سبک شدن آن به یک معجزه میماند… حالا باید طرف دیگر کوتل را به سمت شهرستان میرامور در استان دایکندی پایین شویم.
سراشیبی کوتل قوناق در سمت دایکندی بیشتر از سمت بامیان است. از زمان کشیده شدن این جاده، ماشینهای زیادی در سمت دایکندی از آن کوتل واژگون شده که در بعضی از آن حادثهها جان آدم را نیز گرفته است. کم عرض بودن، غیر معیاری و سست بودن سنگدیرهها و سراشیبی بیش از حد جاده، دلیل اصلی واژگون شدن ماشینها در سمت دایکندی در این کوتل بوده است. در گذشتهها که ماشینهای باربری با امکانات کمی رهسپار هزارهجات میشد و در موقعیتهای شیبدار با کمک راننده ماشین را کنترول میکردند، در اکثر اوقات، در آن کوتل، سرعت ماشین از اختیار راننده و کمکراننده خارج میشد و سپس واژگون میشد. هرچند حالا این جاده از سمت گیرو به سمت پیتاب تغییر مسیر داده شده است؛ اما نگرانی بابت یخزدگی جاده همیشه برای رانندهها یک کابوس باقی مانده است و در فصل زمستان در زمان برفباری این جاده، تا زمان توقف باریدن برف و پاک کردن آن توسط مسوولان حفاظت از جادهها، به روی ترافیک مسدود میشود.
از کوتل قوناق که به سمت پایین میآمدیم، بابت کندنکاری جادهی نوساختهشده، دیوارهای بلند و بالاتر از بلندی ماشین،دو طرف جاده تشکیل شده است. این دیوارها نگرانی واژگون شدن ماشین را از بین برده است؛ اما در بعضی جاها، دیوارهای بیش از شش و هفت متر، به خصوص در دورخوردهای جاده، به جایش باقی است. حالا که از کوتل پاین شده به دِه رسیدهایم، وضعیت جاده بیش از سمت بامیان خراب است. در اکثر جاها جاده را آب و سیلاب به حدی کنده بود که ماشین به سختی از آن عبور میکرد و یا ماشین به چالهای پر از آب میرفت که بیرون شدن از آن کار سختی بود. در جایی وقتی ماشین داخل چالهای روی جاده افتاد، راننده از جایش پرید و باصدای بلند گفت که خدایا خیر. وقتی به طرفش دیدم، نگران و مضطرب بود؛ اما گفت که چشمش را خواب گرفته بود، متوجه چالهی پر از آبِ پیش رویش نشده بود. تا همین حالا، ۱۹ ساعت تمام در حال سفر به طرف دایکندی بودیم و هنوز باید بیش از چهار ساعت میرفتیم که به مقصد اولی برسیم.
وارد منطقهی «برگر» در شهرستان میرامور شدهایم. حالا هرقدر پیش میرویم، هوا نیز گرمتر میشود. در منطقهی «برگر»، بازاری به نام بازار «جَوُز» وجود دارد که بادام این منطقه در بازارها، به خصوص در بازار بادامفروشی غزنی شُهره است. گفته میشود بابت آب و هوای مخصوص این منطقه، رنگ و طعم بادام جوز سرامد بادامهای دیگر است. ناگفته نماند که حالا وارد سرزمین بادام یا به تعبیری، وارد سرزمین گلبادام شدهایم. درختهای بادام، بیش از هر درختی در منطقهی برگر خودنمایی میکند. اما چون فصل زمستان است، تمامی درختان به خواب زمستانی اند و هیچ برگ و سبزیِ شاخههای درختان را نپوشانیده است. درختان همه عریان و برهنه اند؛ گویا در هوای سرد زمستان آمادهی آبتنی در برف و بارش اند تا برای گرفتن برگ و گل، آمادهی رفتن به سمت بهار باشند. از همان حالا میشد که بهار را در منطقهی برگر تصور کرد که چقدر سرسبز و با نشاط میشود. به بازار جوز رسیدیم. ماشین اندکی بابت مسایل ترانسپورتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه دادیم. بازار جوز همچنان از امکانات شهری درست برخوردار نیست و محرومیت و نادیده گرفتن حکومت در آن هویدا است. این مورد، از خرابی جادهی داخل بازار دیده میشد و با آن وضعیت تصور نمیشد که جادهی این بازار و یا حتا جادهی اصلی منتهی به این بازار توسط دولت استفالت شود. حالا که امارت حاکم شده است، این تصور به خواب و خیالِ بیش نمیماند.
در این مسیر، نشانی از نیروهای امارت دیده نمیشد. برای مردم چیز خاصی تغییر نکرده بود. مثل همیشه سرزندگی مردم اطراف جاده را میشد دید. اما چیزی زیر پست این منطقه میشد حس کرد. قرار بود که با فرا رسیدن بهار و شروع شدن دوبارهی مکتبها، دختران بالاتر از صنف ششم، دیگر به مکتب نروند. همچنان در کل، حال و هوای سیاسی تغییر کرده بود. اما به نسبت دوری مردم از سیاست، این تصویر در اولین نگاه در ساحه نمایان نمیشد. باید کمی بیشتر جستوجو میکردی و عمیقتر میدیدی. مردم در ظاهر مصروف زندگی شخصی شان بودند. کماکان پسرها و دختران خردسال و نوجوان،کتابهایشان در پشت شان بودند و به طرف مرکزهای آموزشی زمستان در بازار میرفتند. این یعنی ناامیدی به اندازهی کابل به آنجا نرسیده بود.
وقتی از ساحهی برگر گذشتیم، باید وارد ساحهی شهرستانِ «شهرستان» میشدیم که سپس به بازار بزرگ و معروفی به نام بازار «چبراسک» باید توقف میکردیم. این بازار مقصد اولی ما بود که باید در آنجا از ماشین پیاده میشدیم و هریک از مسافران به سمت مقصد نهایی خود میرفت. این بازار به لحاظ تقسیمات اداری، مربوط شهرستانِ شهرستان میشود؛ اما اکثر دکانداران و کسبهکاران از شهرستان میرامور در آنجا مصروف کاروباراند. یا به عبارت دیگری میتوان گفت که این بازار مشترک مردم شهرستان و میرامور است. بازار چبراسک نسبت به هر بازاری در مسیر مسافرت، از کابل به هزارهجات بزرگتر است. به نسبت بزرگی آن، وسایل بیشتری برای خرید و فروش نیز وجود دارد. از مواد خوراکی گرفته تا مواد ساختمانی و دیگر وسایل مورد نیاز در آن بازار یافت میشود. دکانهایی که جدید ساخته میشود، پخته ساخته میشود و کماکان تلاش میشود که سیستم خامه و سنتی ساخت دکانها ادامه داده نشود.
وقتی وارد بازار چبراسک شدیم، مثل گذشته جنبوجوشی در آن دیده نمیشد. هرچند که محل مرکزی بازار تغییر کرده بود؛ اما رفتوآمد و سروصدا برای خرید و فروش از رونق افتاده بود. روح بازار ساکت و سرخورده مینمود. در شروع بازار، چند دکهی میوهفروشی بود که مقدار سیب و سبزیجاتی که از کابل به آنجا برای فروش برده بودند، وجود داشت. در حومهی بازار، چوبفروشی وجود داشت که به جز چند چوب پستشده و افتاده روی زمین، کسی برای فروش و یا خرید آن دیده نمیشد. داخل بازار هم گرمی و سرزندگی سابق نبود. مسافرخانهها و رستورانتهایی که در سابق فعال بودند، بعضیهای شان بسته بودند و بعضی دیگر که باز بودند، حالا که نزدیک چاشت و زمان صرف غذای چاشت بود، چندان مشتریِ در اطراف آن دیده نمیشد. بوی کباب به مشام نمیرسید. فقط گفته میشد که در تمام مسافرخانهها و رستورانتهای بازار چبراسک، یک مسافرخانه کباب میپزد. ما باید در آن مسافرخانه از ماشین پیاده میشدیم.
ساعت 12 ظهر بود که از ماشین، جلو همان یگانه مسافرخانهای که کباب میپخت پیاده شدیم. دفتر نمایندگیِ ترانسپورتی که ما از کابل سوار ماشین آن شدیم، زیر همان مسافرخانه بود. کرایهی ماشین در سِت پهلوی راننده ۱۵۰۰ افغانی بود که باید پرداخت میکردم. کرایه را که پرداخت کردم، از راننده و بقیهی مسافران خداحافظی کردیم. داخل سالون مسافرخانه که شدم، به حدی خسته بودم که اشتهای خوردن را از من گرفته بود. اماچون زمان صرف غذای چاشت بود، باید سر سفره مینشستم و غذا سفارش میدادم. مسوول مسافرخانه، از هوتلداران با سابقه در آن بازار بود و از یک روستا بودیم. بعد از احوالپرسی، پرسید که چه میل دارم. گفتم که خیلی خستهام، نخست باید برایم چای بیاورد. بعد از نوشیدن چند پیاله چایسبز، قابلی خواستم. بعد از صرف غذای چاشت، به حمام رفتم و سپس سراغ آشناهای دیگر در بازار را گرفتم. نزد چند تن از نزدیکانم در بازار رفتم و سپس، کماکان وضعیت بازار را بررسی کردم. همه از کِساد شدن کار و بار شکایت داشتند. دکاندارها از نبود مشتری و مردم از نداشتن پول شاکی بودند. آخرِ حرف و درد دل همه این بود که «خدا خیر مردم را پیش کند.»
ادامه دارد…!