پس از سه روز و سه شب در قندهار، خبر شدیم افرادی هستند که در بدل پول شناسنامهی اسپینبولدک بیرون میکنند. در آنزمان صرف کسانی میتوانستند از قندهار به پاکستان بروندکه شناسنامهی اسپینبولدک میداشتند. یعنی افرادی که از چمن و از اسپینبولدک بودند، با نشاندادن شناسنامههای شان به مرزبانان دو طرف، میتوانستند که از مرز بدون مانع عبور کنند. پسر عمویم گفت کسی که با هماهنگی اقوام ما از کویته قرار است ما را از مرز عبور دهد، گفته است که عکسها و مشخصات خود را برایش بفرستیم تا برای ما شناسنامهی اسپینبولدک بیرون کنند. کسیکه عکس آماده داشت، از تلفنهای شان پیدا کردیم و خانمها که عکس آماده نداشت، با تلفن خود عکس گرفتیم و به اتفاق پسرعمویم، طرف شهر برای چاپ عکسها رفتیم. عکسها را نظر به قالب شناسنامه چاپ کردیم و سپس سافت آن را از طریق یک شمارهی واتساپ که پسر عمویم آن به دست آورده بود، فرستادیم.
چهارمین روز را هم برای روشن شدن شناسنامههای قندهاری خود منتظر ماندیم. شب که شد، از طرف کویته، شوهر عمهام به پسر عمویم زنگ زد و گفت که فلان کسی که وعدهی انتقال ما را به آنها داده بود، حالا میگوید که مسافران باید خودشان از مرز عبور کنند و آنها بعد از آن، مسافران را به کویته انتقال میدهند. شوهر عمهام بسیار عصبانی و ناامید بود. این یعنی افرادی که وعدهی همکاری به شوهر عمهام در کویته داده بودند،حاضر نبودند که ما را در آن وضعیت از مرز عبور بدهند. بنابراین قرار شان با اقوام ما در کویته برهم خورده بود. از آن ناحیه ناامید شدیم و بازهم دلیل نرفتن من با آن وضعیت قویتر شد. باز هم مساله را با اقوام خود در کویته در میان گذاشتیم؛ اما پسر عمویم با هر شرایطی که پیش میآمد، از رفتن منصرف نمیشد. تا اینکه این حرف را گفت که اگر تو نمیروی، من تنها به کویته میروم. مساله بازهم با اقوام ما در کویته مطرح شد. من ناامنی و پول را بیشتر بهانه کردم. گفتم که وقتی نزدیک به صدهزار کلدار برای قوچاقبر بپردازم، در کویته دیگر پولی برای خرج و خوراک اولیهی ما تا زمان یافتن کدام کاری، باقی نمیماند. در آنزمان من جمعا 138 هزار کلدار پاکستانیداشتم. این تمام پول افغانی من بود که در کابل آن را به کلدار پاکستانی تبدیل کرده بودم. همچنان حدود ده هزار افغانی دیگر نیز برای مصرف راه با خود داشتم. اقوام ما در پاکستان، به خصوص شوهر عمهام گفت که نگران پول نباشم و آخرین شانس را هم از طریق مرز هلمند و پاکستان آزمایش کنم. منم با دلداری که آنها دادند، قبول کردم. باید برای فردا از طریق هلمند، با هماهنگی قاچاقبر هزاره آمادهی حرکت میشدیم.
خانمم حالش بهتر شده بود. حالا او هم از نگاه روحی آماده شده بود که یک سختی دیگر را نیز در یک مسیر نامعلوم وناشناخته به جان بخرد. تنها امید رسیدن به کویتهی پاکستان، قاچاقبر هزاره و تنها راه رسیدن به مقصد، مسیر بسیار طولانی و دو برابر از طریق مرز هلمند با پاکستان باقی مانده بود. حالا که غذای شب را خورده بودیم، به اتفاق پسر عمویم، نزد قاچاقبر هزاره رفتیم و برایش گفتیم که حال مریض ما خوب شدهاست و ما حاضریم که با او به از طریق هلمند به کویته برویم. اما جواب او باوجود تلاش شب گذشتهاش برای همراه کردن ما با کاروانش از طریق مسیر هلمند، «نه» بود. گفت که در تمام مرز پاکستان با افغانستان، نیروهای ویژهی پاکستان مستقر شده اند و هیچکسی بدون مدرک معتبر نمیتواند به پاکستان برود. او گفت که در چنین وضعیتی، مرزبانان پاکستان حق کشتن مسافرانغیرقانونی را هم دارد و او نمیتواند در چنین وضعیتی جان کسی را به خطر بیندازد. گفت که برای چند روز دیگر هم منتظر باشیم، شاید وضعیت مرز خوبتر شود. صداقت این قاچاقبر هزاره برای ما اندکی مایهی خوشحالی شد که حداقل در کنار پول برای آنها جان مسافران هم اهمیت دارد؛ اما پسر عمویم خیلی ناامید و ناراحت شد. منم که اینبار آخرین شانس را برای رسیدن به مقصد میدیدم و آنهم از بین رفت، ناامید شدم. مجبور شدیم که از رفتن منصرف شویم و به اتفاق هم تصمیمبگیریم که به کابل برگردیم. ما جرا را به اقوام خود در کویته که بسیار تلاش کردهبودند و انتظار ما را میکشیدند، تعریف کردیم و آنها هم ناراحت و ناامید شدند.
کمکم پولهای سفرخرچ ما هم رو به تمامی بود. پیش از آنهم،چندان تلاش نکرده بودیم که اندکی از مصرفهای اضافی خود کم کنیم. حداقل در این مدت انار قندهار به صورت کافی خورده بودیم. چون مطمین بودیم که بدون چندین روز جنجال و بیسروشتی به مقصد میرسیم. شب ناوقت شده بود. پسر عمویم از من پرسید که پول کرایهی موتر برای برگشت به کابل نزدم باقی مانده است یا خیر؟ برایش گفتم که شاید بتواند همهی ما را به کابل برساند. فردا دنبال بس برای برگشت به کابل بودیم. در هر نمایندگی که رفتیم، هر بلیط به کابل از 9صد و 8صدافغانی کمتر نبود. پسر عمویم تلاش داشت که از این هم ارزانتر باشد. سرانجام موفق شد که در یک شرکت، قیمت هر تکت برگشت به کابل را در برابر 5صدافغانی پیدا کند. اما بس باید شب حرکت میکرد و ما تا شب باید منتظر میماندیم.بازهم با مسوول نمایندگی از وضعیت بیپولی و بیسرنوشتی خود گفتیم و از او خواستیم که حداقل پول نان چاشت ما را از قیمت تکتها کم کند. او آدم خوبی بود و از قیمت هرتکت، 100 افغانی به ما تخفیف داد و هر تکت را در بدل 4صد افغانی از او گرفتیم. این یعنی حتا کمتر از نصف قیمت تکت از کابل به قندهار. قبلا یادآوری کردم که در آنزمان هرتکت از کابل به قندهار را در بدل 1000 افغانی گرفته بودیم. شب، ساعت 8 بود که زمان برگشت به طرف کابل فرا رسید. چندین قرص نان و دو بوتل آب معدنی خریدم و سوار بس شدیم.
در بسی که از قندهار به کابل برگشتیم، کهنه و مستعمل بود. چوکیهایش به اندازهی بسی که از کابل به قندهار رفته بودیم، تمیز و منظم نبود. بعضی از چوکیهایش نامنظم بود و از جا بیجا میشد. اما در برگشت به کابل، با آن بس کهنه، چندین امتیاز وجود داشت: اول اینکه کرایهی آن کمتر از نصف کرایهی بسهای دیگر بود. دوم، در تمام ستها مسافر وجود نداشت، من بچهها را با مادرش که در یک سِت منظم کردم، خودم در یک ست خالی نشستم و راحتتر به کابل آمدیم. مورد سوم این بود که نسبت به بسهای جدید، حداقل راهرو آن فراختر بود. کسی هم اگر در راهرو میخوابید، از کنار آن میشد اندکی به راحتی گذشت. اما چون سِت خالی وجود داشت، نیاز نبود که کسی در راهرو بخوابد. در طول شب که به طرف کابل میآمدیم، چندینبار از بچههایم و مادرشان احوال گرفتم. آنها حال شان خوب بودند. پیش پایشان آزادتر بود و بچهها هم میتوانستند راحتتر بخوابند. در طول مسیر ایستهای بازرسی امارت، همچنان بس ما را بررسی میکردند.
از شهر غزنی گذشته بودیم. کمکم هوا روشن میشد. رفتهرفته اطراف جاده اندکی قابل تشخیص میشد. در شهر غزنی و در مسیر راه، شماری از مسافران پیاده شده بودند، بس بیشتر خالی شده بود. من نیز نزدیک سِت بچهها و خانمم نشسته بودم. حالا از آنها بهتر مواظبت میکردم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. در ساحههایی از میدان وردک، شاخههای درختان شکسته بودند. به خوبی معلوم بود که شاخههای درختان، از جنگی که در آن ساحهها میان نیروی جمهوریت و امارت صورت گرفته بود، کمر شان شکسته شده بودند. به درختان مرمیهای گوناگون خورده بود. در آن صبحگاهی کسی از مردم محل در اطراف درختهای زخمی و با شاخههای شکسته دیده نمیشد.فضا فضای ترسناکی بود حس میکردی که ممکن است هردم کدام جنگجوی گمنامی از جای نامعلومی بالای بس ما یا درختان ایستاده آتش کنند. درختان زخمخوردههای جنگ بودند. از آدمهای آنجا چه خبر، شاید بیشتر از درختان زخم خورده باشند. منکه نمیدانم. از میدانشهر گذشتیم. اندکاندک بوی کابل میآمد. دلم بعد از 6 روز همچنان برای کابل تنگ شده بود. آنجا مادرم بود. در آنجا سختیهای زیادی کشیده بودم و با عزیزانم، همچنان خندیده بودیم. از دروازهی کابل گذشتیم. در این وقتها بچهها هم از سروصدا و صحبتهای مسافران بیدار شده بودند. همه با هم قصه میکردند. گویا همه با وارد شدن به کابل، دلشاد بودند. یعنی همه کابل را مثل من دوست داشتند.
در این گیرودار رانندهی بس، به یکباره پایش را روی تُرمُز/بریک گذاشت که هیچکسی منتظر چنین واقعهای نبودند. همه به یکباره از جایشان بیجا شدند. بدون کدام فکری به طرف بچههایم دیدم. دخترم در حالتی از خلسه و خستگی زیر چوکی پیش رویش لغزیده بود. تا به او رسیدم، زیر چوکی که خودش را یافت، به گریه افتاد. ترسیده بود. با عجله او را از زیر چوکی بیرون آوردم. اما پیشانیاش به آهن لبهی پایینی چوکیِ پیش رویش خورده بود. خیلی محکم خورده بود. وقتی به پیشانیاشدیدم، جای اصابت آهن زیر چوکی در پیشانیاش واضح نمایان بود. زخم نشده بود؛ اما پایین رفته بود. فرورفته بود. به اندازهی 5سانتیمتر فرورفتگی پیشانی دخترم طول داشت. اگر آن آهن به صورت لبهای و پهن نمیبود، شاید از پیشانی دخترم خون جاری میشد. دلم بسیار سوخت؛ خیلی سوخت. بعد از آن واقعه حدود ده دقیقه، دخترم گریه کرد. خوب میفهمیدم که چقدر دردش آمده بود. دلم این را میگفت. محکم بغلش کردم و نوازشش دادم… پسر عمویم با همراهانش در ساحهی شهرک اتفاق، نرسیده به پلکمپنی پیاده شدند و به طرف خانهی پدرش رفتند. بعد از آن واقعه و آرام شدن دخترم که به پل کمپنی نزدیک میشدیم، به راننده گفتم که ما را سر پل کمپنی پیاده کند. راننده گفت که از پل گذشته ما را پیاده خواهد کرد؛ اما من گفتم که سر پل ما را پیاده کند که مسیر ما برای برگشت طولانی نشود. راننده پذیرفت و درست بالای پلکمپنی بس را ایستاد کرد. ما ناامید و به مقصدنارسیده، با پیشانی فرورفتهی دخترم به کابل برگشتیم.
از سر پل کمپنی یک تاکسی کرایه کردم و به خانه برگشتیم. تازه آفتاب به منطقهی دشت برچی دامن گسترانیده بود که ما دروازهی حویلی را زدیم. خواهر کوچکم دروازه را باز کرد. متعجب شد. مادرم را صدا کرد. مادرم به استقبال مسافران به مقصد نرسیدهاش آمد و بعد از بوسیدن روی پسر و عروس و نواسههایش، پسر کوچک پسرش را در بغل گرفت و گفت که «بابه مه پس امدی؟
دهزاد